شاهزاده من🍷فصل 1
شاهزاده من🍷فصل 1
# پارت ۲۴
ویو ا.ت : که با یه صدایی از خواب بیدار شدم ولی کسی پیشم نبود حتی تهیونگ آروم پاشدم ببینم صدای چیه یه دختر کوچولو که اندازهی دستم بود رو دیدم اوند رو دستم نشست و با ترس گفتم .....
ا.ت : ت ... تو ... کی ... هس ... هستی ؟
میسو : من یه علفم اسمم میسو عه راستش منو کوک فرستاد بیام دنبالت نگران نباش کاریت ندارم
ا.ت : پ .... پس به ... بهم آسیب نم..نمیزنی ؟
میسو : معلومه که نه اگه بهت اسیب بزنم کوک از دستم ناراحت و عصبانی میشه بیخیال لباست رو بپوش بیا دنبالمممم ( یه صدایی داره که انگار داره تو تئاتر حرف میزنه صداش مثل الهه هستش )
ا.ت : باشه ... وایسا به تهی .. تهیونگ بگم
میسو : باز داری میترسیها اصلا نترس بدو برو بهش بگو بیا
ا.ت : باشه همین الان
ویو ا.ت : رفتم به تهیونگ گفتم چون اونم قول داده بود کاری نداشت ولی نمیدونسته که کوک حدودا اگه انسان بود همسن اونه و فک میکرد بچست ولی بهش گفته بودم اهمیتی نداده بود سوار دلبر شدم و با میسو رفتیم به سمت جنگل ممنوعه میسو منو برد سمت اون کلبهی کوچیک وارد کلبه شدم کوک رو یه کاناپه نشسته بود و کتاب دستش بود و داشت میخوند به آرومی گفتم ....
ا.ت : سلام
کوک : سلام خوبی ا.ت ؟
ا.ت : آره تو خوبی ؟ میگم کاریم داشتی ؟
کوک : اوهوم راستش باید یه چیزی رو بهت بگم ...
ا.ت : خب بفرما در خدمتم خرگوش کوچولو
کوک : اولن خرگوش نیستم دومن خب بزار راجب آیدندت بگم تا آماده باشی ( لبخند )
ذهن ا.ت : آیندم ؟ منظورش چیه نکنه بلایی قرار به سرم بیاد ؟ بی توجه از فکر در اومدم و گفتم
ا.ت : آیندم ؟ خب ب...بگو ( یکم استرس گرفته )
ویو ا.ت : کوک شروع کرد به گفتن با هر کلمه از حرفش بدنم بیشتر یخ میزد منظورش چی بود ؟ .....
# پارت ۲۴
ویو ا.ت : که با یه صدایی از خواب بیدار شدم ولی کسی پیشم نبود حتی تهیونگ آروم پاشدم ببینم صدای چیه یه دختر کوچولو که اندازهی دستم بود رو دیدم اوند رو دستم نشست و با ترس گفتم .....
ا.ت : ت ... تو ... کی ... هس ... هستی ؟
میسو : من یه علفم اسمم میسو عه راستش منو کوک فرستاد بیام دنبالت نگران نباش کاریت ندارم
ا.ت : پ .... پس به ... بهم آسیب نم..نمیزنی ؟
میسو : معلومه که نه اگه بهت اسیب بزنم کوک از دستم ناراحت و عصبانی میشه بیخیال لباست رو بپوش بیا دنبالمممم ( یه صدایی داره که انگار داره تو تئاتر حرف میزنه صداش مثل الهه هستش )
ا.ت : باشه ... وایسا به تهی .. تهیونگ بگم
میسو : باز داری میترسیها اصلا نترس بدو برو بهش بگو بیا
ا.ت : باشه همین الان
ویو ا.ت : رفتم به تهیونگ گفتم چون اونم قول داده بود کاری نداشت ولی نمیدونسته که کوک حدودا اگه انسان بود همسن اونه و فک میکرد بچست ولی بهش گفته بودم اهمیتی نداده بود سوار دلبر شدم و با میسو رفتیم به سمت جنگل ممنوعه میسو منو برد سمت اون کلبهی کوچیک وارد کلبه شدم کوک رو یه کاناپه نشسته بود و کتاب دستش بود و داشت میخوند به آرومی گفتم ....
ا.ت : سلام
کوک : سلام خوبی ا.ت ؟
ا.ت : آره تو خوبی ؟ میگم کاریم داشتی ؟
کوک : اوهوم راستش باید یه چیزی رو بهت بگم ...
ا.ت : خب بفرما در خدمتم خرگوش کوچولو
کوک : اولن خرگوش نیستم دومن خب بزار راجب آیدندت بگم تا آماده باشی ( لبخند )
ذهن ا.ت : آیندم ؟ منظورش چیه نکنه بلایی قرار به سرم بیاد ؟ بی توجه از فکر در اومدم و گفتم
ا.ت : آیندم ؟ خب ب...بگو ( یکم استرس گرفته )
ویو ا.ت : کوک شروع کرد به گفتن با هر کلمه از حرفش بدنم بیشتر یخ میزد منظورش چی بود ؟ .....
۴.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.