پارت 27 خون ملکه خاص
پارت 27 خون ملکه خاص
بعد ی ساعت حموم کردن با اون هاپو ناز کوچولو از حموم اومدم بیرون بعد سریع لباس پوشیدم و بعد ی حوله کوچولو رو هم دور اون هاپو کوچولو پوشوندم که مریض نشه که یکی در زد فهمیدم کوک و گفتم بیاد تو
انگار دیگه اون هاپو کوچولو از کوک نمی ترسید
کوک اومد و کلی وسیله گرفته بود که من سریع رفتم از دستش اون ها رو با ذوق گرفتم و گفتم کرلی ببین کوک برات کلی وسیله گرفته که کوک گفت کرلی اسم این هاپو کوچولوعه که گفتم آره قشنگه که گفت آره و بعد یکی یکی اون ها رو در میآورد و ذوق میکردم
« ویو کوک »
وقتی وارد اتاق شدم ا.ت همه اون وسایل رو گرفت و گفت کرلی ببین کوک برات کلی وسیله گرفته که پرسیدم کرلی اسم این هاپو کوچولوعه که گفت آره قشنگه منم گفتم آره بعد خیلی ذوق زده شروع کرد وسایل رو یکی یکی در آوردن و ذوق کردن خیلی اون لحظه بامزه شده بود اون هاپو کوچولو هم بامزه بود اگه می تونست ملکه من رو خوشحال کنه پس منم ازش خوشم میاد پس رفتم کنارشون روی تخت نشستم
وقتی تمام اون وسایل رو نگاه کرد خیلی خسته شده بود کرلی هم خسته بود پس من رفتم برای ا.ت غذا درست کنم چون ناهار هم نخورده بود اما وقتی برگشتم هر دو روی تخت پر از وسیله خوابیده بودن
منم بی سر و صدا اون وسایل رو جمع کردم و ا.ت رو بیدار کردم تا غذاشو بخوره ولی خیلی خوابآلود بود که گفت میشه تو بهم بدی من خیلی خستم منم نه نگفتم و بهش غذا دادم و بعد خواستم کرلی رو بردارم که گفت فقط امشب خب سه تایی بخوابی لطفاً آنقدر با اون چشمای خواب آلودش کیوت شده بود که نتونستم نه بگم قبول کردم و کنارشون دراز کشیدم که ا.ت گفت ممنون آرزوی کوچیک و سخت من رو برآورده کردی و بعد خوابش برد درحالی که کرلی رو بغل کرده بود منم بعد چند دقیقه خوابم برد
« پایان پارت 27 »
بعد ی ساعت حموم کردن با اون هاپو ناز کوچولو از حموم اومدم بیرون بعد سریع لباس پوشیدم و بعد ی حوله کوچولو رو هم دور اون هاپو کوچولو پوشوندم که مریض نشه که یکی در زد فهمیدم کوک و گفتم بیاد تو
انگار دیگه اون هاپو کوچولو از کوک نمی ترسید
کوک اومد و کلی وسیله گرفته بود که من سریع رفتم از دستش اون ها رو با ذوق گرفتم و گفتم کرلی ببین کوک برات کلی وسیله گرفته که کوک گفت کرلی اسم این هاپو کوچولوعه که گفتم آره قشنگه که گفت آره و بعد یکی یکی اون ها رو در میآورد و ذوق میکردم
« ویو کوک »
وقتی وارد اتاق شدم ا.ت همه اون وسایل رو گرفت و گفت کرلی ببین کوک برات کلی وسیله گرفته که پرسیدم کرلی اسم این هاپو کوچولوعه که گفت آره قشنگه منم گفتم آره بعد خیلی ذوق زده شروع کرد وسایل رو یکی یکی در آوردن و ذوق کردن خیلی اون لحظه بامزه شده بود اون هاپو کوچولو هم بامزه بود اگه می تونست ملکه من رو خوشحال کنه پس منم ازش خوشم میاد پس رفتم کنارشون روی تخت نشستم
وقتی تمام اون وسایل رو نگاه کرد خیلی خسته شده بود کرلی هم خسته بود پس من رفتم برای ا.ت غذا درست کنم چون ناهار هم نخورده بود اما وقتی برگشتم هر دو روی تخت پر از وسیله خوابیده بودن
منم بی سر و صدا اون وسایل رو جمع کردم و ا.ت رو بیدار کردم تا غذاشو بخوره ولی خیلی خوابآلود بود که گفت میشه تو بهم بدی من خیلی خستم منم نه نگفتم و بهش غذا دادم و بعد خواستم کرلی رو بردارم که گفت فقط امشب خب سه تایی بخوابی لطفاً آنقدر با اون چشمای خواب آلودش کیوت شده بود که نتونستم نه بگم قبول کردم و کنارشون دراز کشیدم که ا.ت گفت ممنون آرزوی کوچیک و سخت من رو برآورده کردی و بعد خوابش برد درحالی که کرلی رو بغل کرده بود منم بعد چند دقیقه خوابم برد
« پایان پارت 27 »
۲.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.