پارت 29 خون ملکه خاص
پارت 29 خون ملکه خاص
و بعد ی ساعت به عمارت رسیدیم که در باز شد همه خدمتکار ها به ردیف ایستاده بودن بادیگارد ها هم طرف دیگه و وقتی ما با ماشین وارد باغ شدیم همه تعظیم کردن که کوک ماشین رو نگه داشت و پیاده شد و اومد در سمت من رو هم باز کرد منم با کرلی توی بغلم داده شدیم که یکی از بادیگارد ها اومد سمت ما که کوک بهش گفت چمدون ها رو از صندوق بردارید بیارید تو اتاق من و ملکه فهمیدید
( علامت بادیگارد & )
& بله ارباب
که یکی از خدمتکار ها که خیلی لباسش باز بود و جون با ناز و ادا گفت ارباب این سگه چی حتما آوردیدش که من بپزمش و خونش رو ازش بکشم
که من مثل مات جده ها چشمام پر اشک شد و از چشمام بی اختیار اشک میریخت که کرلی رو محکم بغل کردم که اون خدمتکار ی نیشخند زد گفت خوبه که ارباب بخاطر خونت میخواد باهات ازدواج کنه وقتی این حرف رو زد من افتادم زمین که ....
« ویو کوک »
داشتم به ا.ت نگاه میکردم که اشک تو چشماش جمع شده بود کرلی رو محکم بغل کرده بود که ی دفع اون خدمتکار به ا.ت گفت خوبه که ارباب بخاطر خونت میخواد باهات ازدواج کنه وقتی این حرف و زد ا.ت افتاد زمین گریه میکرد وقتی ا.ت رو تو اون وضع دیدم قلبم تیر بدی کشید اون نباید تو شاد ترینم روزش اشک میریخت پس زدم تو دهن خدمتکاره که افتاد زمین و با داد گفتم یک اون سگ باعث خنده عشق من ملکه من میشه پس همه باید بهش احترام بزارن فهمیدید ( با داد شدید ) که بقیه خدمتکار ها هم با لرز گفتن بببللهه و ادامه دادم و گفتم دومن اون ملکه مننه یعنی ملکه کل قلمرو های جادو ملکه ، ملکه ها و میدونی فرق تو و اون فقط خونتون نیست بلکه فرق اصلی تون اینکه اون قلب منه از جونم برام مهم تره و تو توی مهمترین روز زندگیش حالش رو خراب کردی و به دلیل خنده هاش توهین کردی حالا بگو ببینم بنظرت چکارت کنم که رو به نگهبانا کردم و گفتم ببیریدش و آنقدر آروم و با ضرب شکنجه اش بدید که تا ی هفته نمیره بعد بکشیدش که نگهبانا اون خدمتکار رو بردن و همه ترسیده بودن که رفتم سمت ا.ت گریه نمیکرد اما تکون نمیخورد حتی کرلی هم اشک های روی صورتش رو لیس زده بود که ا.ت بهم نگاه کرد و ...
پایان پارت 29
و بعد ی ساعت به عمارت رسیدیم که در باز شد همه خدمتکار ها به ردیف ایستاده بودن بادیگارد ها هم طرف دیگه و وقتی ما با ماشین وارد باغ شدیم همه تعظیم کردن که کوک ماشین رو نگه داشت و پیاده شد و اومد در سمت من رو هم باز کرد منم با کرلی توی بغلم داده شدیم که یکی از بادیگارد ها اومد سمت ما که کوک بهش گفت چمدون ها رو از صندوق بردارید بیارید تو اتاق من و ملکه فهمیدید
( علامت بادیگارد & )
& بله ارباب
که یکی از خدمتکار ها که خیلی لباسش باز بود و جون با ناز و ادا گفت ارباب این سگه چی حتما آوردیدش که من بپزمش و خونش رو ازش بکشم
که من مثل مات جده ها چشمام پر اشک شد و از چشمام بی اختیار اشک میریخت که کرلی رو محکم بغل کردم که اون خدمتکار ی نیشخند زد گفت خوبه که ارباب بخاطر خونت میخواد باهات ازدواج کنه وقتی این حرف رو زد من افتادم زمین که ....
« ویو کوک »
داشتم به ا.ت نگاه میکردم که اشک تو چشماش جمع شده بود کرلی رو محکم بغل کرده بود که ی دفع اون خدمتکار به ا.ت گفت خوبه که ارباب بخاطر خونت میخواد باهات ازدواج کنه وقتی این حرف و زد ا.ت افتاد زمین گریه میکرد وقتی ا.ت رو تو اون وضع دیدم قلبم تیر بدی کشید اون نباید تو شاد ترینم روزش اشک میریخت پس زدم تو دهن خدمتکاره که افتاد زمین و با داد گفتم یک اون سگ باعث خنده عشق من ملکه من میشه پس همه باید بهش احترام بزارن فهمیدید ( با داد شدید ) که بقیه خدمتکار ها هم با لرز گفتن بببللهه و ادامه دادم و گفتم دومن اون ملکه مننه یعنی ملکه کل قلمرو های جادو ملکه ، ملکه ها و میدونی فرق تو و اون فقط خونتون نیست بلکه فرق اصلی تون اینکه اون قلب منه از جونم برام مهم تره و تو توی مهمترین روز زندگیش حالش رو خراب کردی و به دلیل خنده هاش توهین کردی حالا بگو ببینم بنظرت چکارت کنم که رو به نگهبانا کردم و گفتم ببیریدش و آنقدر آروم و با ضرب شکنجه اش بدید که تا ی هفته نمیره بعد بکشیدش که نگهبانا اون خدمتکار رو بردن و همه ترسیده بودن که رفتم سمت ا.ت گریه نمیکرد اما تکون نمیخورد حتی کرلی هم اشک های روی صورتش رو لیس زده بود که ا.ت بهم نگاه کرد و ...
پایان پارت 29
۳.۰k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.