پارت 2 رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_2
مائده
صدای بابام گوش فلک رو کر کرده بود ..😑
منو مامانم تندی به هم نگاه کردیم و بعد سریع در اتاق رو باز کردم و رفتیم پایین توو هال ..
بابا : من نمیدونم واسه شماها چی کم گذاشتم که اینجوری بار اومدین ! این چه نمرهایه که گرفتی ?!
به امیرحسین داداشم عصبانی شده بود .. روبه بابام گفتم :
_بابا ، زشته همسایه ها میشنون
تا منو دید یه جوری نگام کرد و با تلخی گفت :
بابا : تو کجا
خیلی آروم و با کمی مکث گفتم :
_میرم کتابخونه با ستی
اونم ک کلی عصبانی بود با تندی گفت :
بابا : نمیخواد بری ،
بعد به منو امیرحسین نگاه کرد و خطاب به جفتمون گفت :
بابا : شما دوتا تنبیهتون اینه که حق بیرون رفتن از خونه رو ندارید
_ ولی بابا
بابا : بابا بابا نداره ، همین که گفتم ، از این به بعد کسی رو حرف من حرف نمیزنه وگرنه همچین میزنم توو دهنش که ..
بعد نفس عمیقی کشید و ...
بابا : لا اله الا الله
مامانم دست منو کشید و برد توو آشپزخونه روی صندلی میز غذاخوری نشوند و گفت :
مامان : بس کن دیگه ، امروز واقعا شورشو درآوردی
بعد از آشپزخونه رفت بیرون ..
اعصابم خیلی خورد شده بود واقعا دیگه خسته شده بودم .
هی با خودم کلنجار میرفتم ، حالا چکار کنم من بابامو میشناسم حرفی بزنه عملی هم میکنه و پاش میمونه عمرا دیگه بتونم پامو از خونه بزارم بیرون ، هوووف ...
توو همین فکرها بودم ک گوشیم زنگ خورد ، اخخ خدایا ساتیاست حالا چی جوابشو بدم ...?!!!
ج دادم و ..
_ الو
+ سلام
_سلام
+کجایی
_خونه
+خوبه همون بهتر که هنوز راه نیوفتادی خواستم بگم دیگه نیای کنسل شد
_چرا ?
+ بخاطر کرونا خب ، مسئول کتابخونه گفت دیگه باز نمیکنه بخاطر شرایط
_آها چه بهتر ، اتفاقا خواستم بهت زنگ بزنم بگم نمیام کاری پیش اومده
+چیزی شده ?!
_حالا بعدا بهت میگم فعلا کاری نداری ?!
+ نه
_ خدافظ
+ خدافظ
....... ..... ... . ✓
دیگه کلافه شده بودم سرمو وسط دستام گرفتم و هی سعی میکردم ذهنمو کنترل کنم که کار دست خودم ندم و ...
#F_BRMA2005
#پارت_2
مائده
صدای بابام گوش فلک رو کر کرده بود ..😑
منو مامانم تندی به هم نگاه کردیم و بعد سریع در اتاق رو باز کردم و رفتیم پایین توو هال ..
بابا : من نمیدونم واسه شماها چی کم گذاشتم که اینجوری بار اومدین ! این چه نمرهایه که گرفتی ?!
به امیرحسین داداشم عصبانی شده بود .. روبه بابام گفتم :
_بابا ، زشته همسایه ها میشنون
تا منو دید یه جوری نگام کرد و با تلخی گفت :
بابا : تو کجا
خیلی آروم و با کمی مکث گفتم :
_میرم کتابخونه با ستی
اونم ک کلی عصبانی بود با تندی گفت :
بابا : نمیخواد بری ،
بعد به منو امیرحسین نگاه کرد و خطاب به جفتمون گفت :
بابا : شما دوتا تنبیهتون اینه که حق بیرون رفتن از خونه رو ندارید
_ ولی بابا
بابا : بابا بابا نداره ، همین که گفتم ، از این به بعد کسی رو حرف من حرف نمیزنه وگرنه همچین میزنم توو دهنش که ..
بعد نفس عمیقی کشید و ...
بابا : لا اله الا الله
مامانم دست منو کشید و برد توو آشپزخونه روی صندلی میز غذاخوری نشوند و گفت :
مامان : بس کن دیگه ، امروز واقعا شورشو درآوردی
بعد از آشپزخونه رفت بیرون ..
اعصابم خیلی خورد شده بود واقعا دیگه خسته شده بودم .
هی با خودم کلنجار میرفتم ، حالا چکار کنم من بابامو میشناسم حرفی بزنه عملی هم میکنه و پاش میمونه عمرا دیگه بتونم پامو از خونه بزارم بیرون ، هوووف ...
توو همین فکرها بودم ک گوشیم زنگ خورد ، اخخ خدایا ساتیاست حالا چی جوابشو بدم ...?!!!
ج دادم و ..
_ الو
+ سلام
_سلام
+کجایی
_خونه
+خوبه همون بهتر که هنوز راه نیوفتادی خواستم بگم دیگه نیای کنسل شد
_چرا ?
+ بخاطر کرونا خب ، مسئول کتابخونه گفت دیگه باز نمیکنه بخاطر شرایط
_آها چه بهتر ، اتفاقا خواستم بهت زنگ بزنم بگم نمیام کاری پیش اومده
+چیزی شده ?!
_حالا بعدا بهت میگم فعلا کاری نداری ?!
+ نه
_ خدافظ
+ خدافظ
....... ..... ... . ✓
دیگه کلافه شده بودم سرمو وسط دستام گرفتم و هی سعی میکردم ذهنمو کنترل کنم که کار دست خودم ندم و ...
#F_BRMA2005
۱۶۳
۰۵ مهر ۱۴۰۲