رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و نه
منو رو به سمت من گرفت. نگاهی انداختم و گفتم :
-من مرغ می خورم.
پندار رفت سفارش ها رو بده. وقتی ب رگشت، به ما گفت :
-یعنی تا چند وقت دیگه، یک خروس دیگه به ما اضافه میشه؟
پنهان ناراحت، نگاهش کرد .
-این چه حرفیه داداش؟ خروس چیه؟
پندار خندید. من گفتم :
-شاید هم نشد. خدا رو چی دیدی؟
پنهان با اعتراض نگاهم کرد .
-اِ، پدرام !
من و پندار خندیدیم. یکم گذشت که غذ اها رو آوردن. بعد از این که خوردیم، در کمال تعجب، یک سینی که توش کیک،
سه فنجون و نعلبکی، چاقوی بزرگ قرار داشت، آوردن و کیک رو، روی میز گذاشتن. کی ک طرح ماه رو داشت و روش نوشته
بود:
(دنیا یک ماه داره اما من دوتا ماه دارم، روزتان مبارک داداش های گلم ) !
با خند ه گفتم:
-اِ، چرا اون می تونه... من نه؟
پنهان خندید و با انگشتش به گونه اش زد. من هم از خدا خواسته !
مشتی به سینه ام زد. فنجون که توش قهوه بود رو برداشتم و همین طور که کم - کم می خوردم، گفتم:
-خب ببرینش دیگه .
پندار با تعجب نگاهم کرد .
-تو جا داری؟
-من به این زودی پر نمیشم داداش جان !
پنهان خندید و گفت:
شما باید ببرینش .
چاقو رو که با ربانِ بنفش تزیین شده بود، برداشتم و گفتم:
-پندار کمک می کنی یا من حسابش رو برسم؟
با چشم، اشاره کرد به »حسابش برس«. کیک رو به سه تیکه مساوی تقسیم کردم. پنهان با بهت پرسید :
-یعنی هرکدوممون یک سوم کیک رو می تونیم بخوریم؟
-خب چیکار کنم؟
-نصفش رو خونه ببریم دیگه .
شونه ای بالا انداختم .
-این هم فکر خوبی هست.
خندید. هر تیکه رو نصف کردم و پنهان برامون توی نعلبکی گذاشت. شروع به خوردن کردیم. کیک خوشمزه ای بود. بعد از این گفت :
-حالا هدیه ها.
دوتا کادو از کیفش درآورد. یکی با کاغذ کادوی یخی و یکی فسفری. یخی رو به پندار داد.
-تقدیم به داداش گلم !
پندار با تشکر، بازش کرد. یک قاب گوشیِ یک چشم بود. دقت کردیم، دیدیم چشم خود پندار هست. پندار خندید و تشکر
کرد. فسفری رو به من داد. گفتم :
-وای به حالت اگه عکس دماغم روش باشه .
خندید. بازش کردم. یک عطر بود. بوییدم، عالی بود !
-دست شما درد نکنه! چه خوشبو !
لبخند زد و »خواهش می کنم« گفت و بعدش چسبوند :
-چون جدیدا با ادب و خوب شدی، این رو برات خریدم. اگه نه چیز خوبی برات نمی خریدم .
خندیدم و چیزی نگفتم.
-من مرغ می خورم.
پندار رفت سفارش ها رو بده. وقتی ب رگشت، به ما گفت :
-یعنی تا چند وقت دیگه، یک خروس دیگه به ما اضافه میشه؟
پنهان ناراحت، نگاهش کرد .
-این چه حرفیه داداش؟ خروس چیه؟
پندار خندید. من گفتم :
-شاید هم نشد. خدا رو چی دیدی؟
پنهان با اعتراض نگاهم کرد .
-اِ، پدرام !
من و پندار خندیدیم. یکم گذشت که غذ اها رو آوردن. بعد از این که خوردیم، در کمال تعجب، یک سینی که توش کیک،
سه فنجون و نعلبکی، چاقوی بزرگ قرار داشت، آوردن و کیک رو، روی میز گذاشتن. کی ک طرح ماه رو داشت و روش نوشته
بود:
(دنیا یک ماه داره اما من دوتا ماه دارم، روزتان مبارک داداش های گلم ) !
با خند ه گفتم:
-اِ، چرا اون می تونه... من نه؟
پنهان خندید و با انگشتش به گونه اش زد. من هم از خدا خواسته !
مشتی به سینه ام زد. فنجون که توش قهوه بود رو برداشتم و همین طور که کم - کم می خوردم، گفتم:
-خب ببرینش دیگه .
پندار با تعجب نگاهم کرد .
-تو جا داری؟
-من به این زودی پر نمیشم داداش جان !
پنهان خندید و گفت:
شما باید ببرینش .
چاقو رو که با ربانِ بنفش تزیین شده بود، برداشتم و گفتم:
-پندار کمک می کنی یا من حسابش رو برسم؟
با چشم، اشاره کرد به »حسابش برس«. کیک رو به سه تیکه مساوی تقسیم کردم. پنهان با بهت پرسید :
-یعنی هرکدوممون یک سوم کیک رو می تونیم بخوریم؟
-خب چیکار کنم؟
-نصفش رو خونه ببریم دیگه .
شونه ای بالا انداختم .
-این هم فکر خوبی هست.
خندید. هر تیکه رو نصف کردم و پنهان برامون توی نعلبکی گذاشت. شروع به خوردن کردیم. کیک خوشمزه ای بود. بعد از این گفت :
-حالا هدیه ها.
دوتا کادو از کیفش درآورد. یکی با کاغذ کادوی یخی و یکی فسفری. یخی رو به پندار داد.
-تقدیم به داداش گلم !
پندار با تشکر، بازش کرد. یک قاب گوشیِ یک چشم بود. دقت کردیم، دیدیم چشم خود پندار هست. پندار خندید و تشکر
کرد. فسفری رو به من داد. گفتم :
-وای به حالت اگه عکس دماغم روش باشه .
خندید. بازش کردم. یک عطر بود. بوییدم، عالی بود !
-دست شما درد نکنه! چه خوشبو !
لبخند زد و »خواهش می کنم« گفت و بعدش چسبوند :
-چون جدیدا با ادب و خوب شدی، این رو برات خریدم. اگه نه چیز خوبی برات نمی خریدم .
خندیدم و چیزی نگفتم.
۸.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.