رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و هفت
آره عزیزم از هفت تومن بیشتر؛ حتی از یک میلیو ن و دو میلیون هم بیشتر !
با ذوق گفت :
-وای خدای من !
به موزه ها رسیدیم. اول به موز ه اصلی رفتیم. هرچی برای ما جذاب بود، حوصله نوا رو سر برد؛ اما توی موزه قرآن یک حال
دیگه ای داشت. با ذوق به وسیله های برق - برقی، نگاه می کرد و یک جور نشونمون می داد که انگار ما نمی بینیم.
-این جا رو نگاه مامانی! یک مکه کوچیکِ خیلی خوشگل! وای این ظرف ها رو! اِ از این گردنبندها که توی اون موزه بود! وای
چه تابلوی بزرگی! آخه این تابلو رو نگاه کنید با شن درست شده! چه آینه اش نازه! عصاها رو این روش عکس آدم داره.
نگاهم رو از اون عصا گر فتم و به عصایی دوختم که از عاج فیل درست شده بود. با یادآوری سردار قاسم سلیمانی ک ه این عصا
رو به آقا پیشکش کرده بود، دلم آتیش گرفت .
__
-بابایی، این ها چی هستن؟
نگاهش کردم.
-این ها هدیه هایی هستن که به مقام معظم رهبری داده شده، ایشون هم، همه رو توی این مو زه جمع آوری کردن.
_همه این ها؟
یک نگاهی به دور و بر کردم و گفتم :
-قرآن های باال و نقاشی های آقای فرشچیان رو نمی دونم؛ اما بقیه بله .
-این ها خیلی خوشگل هستن! چطور دلش اومد؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-بریم قسمت نقاشی ها !
-میشه دوباره قرآن دست نوشته امام علی »علیه السالم« رو ببینیم؟
-قبل از رفتن، می برمت دختر خوشگل بابا!
وارد سالن نقاش ی های استاد فرشچیان شدیم. آنچنان یکی از یکی قشنگ تر بود، که حتی نوا هم مجبور به سکوت، محو
تابلوها شده بود. در آخر گفت :
بابا، این ها از بهشت اومده؟
از حرم بیرون اومدیم و با زارِ دورش رو گشتیم. خدایی بازارِ دور حرم، حال و هوای خاصی داره! یک عکس سه نفر با لب اس
محلی گرفتیم و دادیم روی شاسی بزنند. برای شام، مرغ بریونی گرفتم و به کوهسنگی، جای بازی بچه ها رفتیم. نوا یکم بازی
می کرد، بعد می اومد، یک لقمه توی دهنش میذاشت و دوباره می رفت.
به هتل برگشتیم. یک بالشت برای خودم برداشتم و به هال رفتم. نگاه غمگین دریا رو حس می کردم اما مگه راهی هم بود؟
***فرزاد***
بدن خسته ام رو به دیوار تکیه دادم و درحالی که نفس نفس می زدم، گفتم :
-یعنی اگه خونه رو می خواستیم بسازیم، انقدر اذیت نداشت! م ردی م انقدر تمیزکاری کردیم. تو مگه زنی که وسواس داری؟
با صدای آرومی گفت :
-غر نزن!
-آخ ه یکی به من بگه چه خبر؟ از دانشگاه برگشتم یک جا رو دادی دستم؛ خب بگو برای چی؟
پنهان از آشپزخونه گفت:
-داره برای من خواستگار میاد.
وا رفتم .
-ای بابا!
-دست بجنبون ) عجله کن! ( پدرام .
کالف،ه ادامه دادم. در همون حال، سعی کردم از زیر زبونشون حرف بکشم.
-کی ه ست؟
-خود پنهان می شناستش. انگار اسمش یدالله .
شروع به خندیدن کردم .
-این چه اسمیه؟
شونه ای بالا انداخت.
با ذوق گفت :
-وای خدای من !
به موزه ها رسیدیم. اول به موز ه اصلی رفتیم. هرچی برای ما جذاب بود، حوصله نوا رو سر برد؛ اما توی موزه قرآن یک حال
دیگه ای داشت. با ذوق به وسیله های برق - برقی، نگاه می کرد و یک جور نشونمون می داد که انگار ما نمی بینیم.
-این جا رو نگاه مامانی! یک مکه کوچیکِ خیلی خوشگل! وای این ظرف ها رو! اِ از این گردنبندها که توی اون موزه بود! وای
چه تابلوی بزرگی! آخه این تابلو رو نگاه کنید با شن درست شده! چه آینه اش نازه! عصاها رو این روش عکس آدم داره.
نگاهم رو از اون عصا گر فتم و به عصایی دوختم که از عاج فیل درست شده بود. با یادآوری سردار قاسم سلیمانی ک ه این عصا
رو به آقا پیشکش کرده بود، دلم آتیش گرفت .
__
-بابایی، این ها چی هستن؟
نگاهش کردم.
-این ها هدیه هایی هستن که به مقام معظم رهبری داده شده، ایشون هم، همه رو توی این مو زه جمع آوری کردن.
_همه این ها؟
یک نگاهی به دور و بر کردم و گفتم :
-قرآن های باال و نقاشی های آقای فرشچیان رو نمی دونم؛ اما بقیه بله .
-این ها خیلی خوشگل هستن! چطور دلش اومد؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-بریم قسمت نقاشی ها !
-میشه دوباره قرآن دست نوشته امام علی »علیه السالم« رو ببینیم؟
-قبل از رفتن، می برمت دختر خوشگل بابا!
وارد سالن نقاش ی های استاد فرشچیان شدیم. آنچنان یکی از یکی قشنگ تر بود، که حتی نوا هم مجبور به سکوت، محو
تابلوها شده بود. در آخر گفت :
بابا، این ها از بهشت اومده؟
از حرم بیرون اومدیم و با زارِ دورش رو گشتیم. خدایی بازارِ دور حرم، حال و هوای خاصی داره! یک عکس سه نفر با لب اس
محلی گرفتیم و دادیم روی شاسی بزنند. برای شام، مرغ بریونی گرفتم و به کوهسنگی، جای بازی بچه ها رفتیم. نوا یکم بازی
می کرد، بعد می اومد، یک لقمه توی دهنش میذاشت و دوباره می رفت.
به هتل برگشتیم. یک بالشت برای خودم برداشتم و به هال رفتم. نگاه غمگین دریا رو حس می کردم اما مگه راهی هم بود؟
***فرزاد***
بدن خسته ام رو به دیوار تکیه دادم و درحالی که نفس نفس می زدم، گفتم :
-یعنی اگه خونه رو می خواستیم بسازیم، انقدر اذیت نداشت! م ردی م انقدر تمیزکاری کردیم. تو مگه زنی که وسواس داری؟
با صدای آرومی گفت :
-غر نزن!
-آخ ه یکی به من بگه چه خبر؟ از دانشگاه برگشتم یک جا رو دادی دستم؛ خب بگو برای چی؟
پنهان از آشپزخونه گفت:
-داره برای من خواستگار میاد.
وا رفتم .
-ای بابا!
-دست بجنبون ) عجله کن! ( پدرام .
کالف،ه ادامه دادم. در همون حال، سعی کردم از زیر زبونشون حرف بکشم.
-کی ه ست؟
-خود پنهان می شناستش. انگار اسمش یدالله .
شروع به خندیدن کردم .
-این چه اسمیه؟
شونه ای بالا انداخت.
۹.۶k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.