رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و هشت
-چند سالشه؟
-بیست و پنج
- من می تونم اون موقع، خونه نباشم؟
نگاهم کرد؛ اون هم طوالنی! بعد گفت :
-اگه دوست نداری، نباش.
می خواستم برم. صدام زد. به سمتش برگشتم .
-بله؟
-پیمان حالا که داری میری، یک آدرس بهت میدم، برو ببین خوبه یا نه .
ابرویی بالا انداختم .
-آدرسِ کجا هست؟
-یک خونه دو طبقه برای تو و پنهان! از خیلی وقت پیش داده بودم درستش کنند، الان دیگه آخرش هست.
با تعجب نگاهش کردم .
-واقعا همچین کاری کردی؟
-آره.
خندیدیم .
-ایول، دمت گرم !
با تعجب نگاهم می کرد، اما من دیگه برگشتم و بیرون رفتم. چون می دونستم پندار حساسه که تا دیر وقت بیرون نموندم.
وقتی برگشتم، توی هال داشتن راجع به خواستگار صحبت می کردن، اما من دوست نداشتم گوش کنم، پس فقط قول
مسافرت رو دوباره گرفتم و به اتاقم رفتم.
چند روز بعد، روز مرد بود.
هر سال دریا و نوا این روز رو برام جشن می گرفتن و فقط چند دقیقه جشن، باهم خوش بودیم. هر چند که هیچ وقت، هدیه ای نمی گرفتم چون پولی که به دریا می دادم، انقدر کم و دیر بود که چیزی برای هدیه گرفتن
نداشته باشه. اصلا پول به چیکار می خواست؟ اون که همه خرجش رو من می دادم.
پنهان علاقه داشت روز مرد رو برای هردومون جشن بگیره. قرار شد باهم به رستوران بریم و همون جا جشن بگیریم. برای اون شب پیراهن سفید، با شلوار قهوه ای پوشیدم و موهام رو باال زدم و بعد از کلی دو دوتا چهارتا کردن، یکی از عطرهای
پدرام رو زدم. بیرون که رفتم، چشمم به پندار افتاد که با پیراهن مشکی و شلوار سنش و کت نقره ای، توی هال ایستاده بود.
با خنده گفتم:
-پندار تو عجب چیزی هستی!
با خنده و تعجب نگاهم کرد.
-ترسیدم بچه، چ را یک دفعه ای صحبت می کنی؟
خندیدم. همون موقع صدای در اتاق اومد. بدون این که به سمتش برگردم گفتم :
-پنهان بیا امشب پندار رو شوهر بدیم .
-آره حتما! پندار هم همیشه انقدر به خودش نمی رسه.
به سمتش برگشتم که دهنم باز موند. مانتوی مشکی رنگی پوشیده بود که پارچه بر اق داشت، با شلوار آبی نفتی و شال
پوست پیازی. آرایش کم حالی کرده بود، با رژ لب نیلوفری.
__
-ایول! خواهرم عجب چیزی بود و خبر نداشتیم.
بعد به سمتش رفتم تا بغلش کنم که به عقب هلم داد .
-ول کن، بدم میاد !
با خنده، نیشگونی از گونه اش گرفتم و در رفتم، اون هم دنبا لم کرد. تا جلوی ماشین دویدیم، بعد سوار شدم و نتونست کاری
کنه. پندار پشت فرمون نشست و به سمت رستوران راه افتادیم. جلوی در رستوران نگه داشت و هر سه پیاده شدیم. پشت
میز نشستیم و پندار منو رو سمت پنهان گرفت .
-بفرمائید خانم خوشگله !
پنهان همین طور که منو رو می گرفت، گفت :
-چون من حساب می کنم، همه تخم مرغ بخوریم .
خندیدیم. برای خودش قرمه سبزی سفارش داد و بعد، سمت پندار گرفت.
-بیست و پنج
- من می تونم اون موقع، خونه نباشم؟
نگاهم کرد؛ اون هم طوالنی! بعد گفت :
-اگه دوست نداری، نباش.
می خواستم برم. صدام زد. به سمتش برگشتم .
-بله؟
-پیمان حالا که داری میری، یک آدرس بهت میدم، برو ببین خوبه یا نه .
ابرویی بالا انداختم .
-آدرسِ کجا هست؟
-یک خونه دو طبقه برای تو و پنهان! از خیلی وقت پیش داده بودم درستش کنند، الان دیگه آخرش هست.
با تعجب نگاهش کردم .
-واقعا همچین کاری کردی؟
-آره.
خندیدیم .
-ایول، دمت گرم !
با تعجب نگاهم می کرد، اما من دیگه برگشتم و بیرون رفتم. چون می دونستم پندار حساسه که تا دیر وقت بیرون نموندم.
وقتی برگشتم، توی هال داشتن راجع به خواستگار صحبت می کردن، اما من دوست نداشتم گوش کنم، پس فقط قول
مسافرت رو دوباره گرفتم و به اتاقم رفتم.
چند روز بعد، روز مرد بود.
هر سال دریا و نوا این روز رو برام جشن می گرفتن و فقط چند دقیقه جشن، باهم خوش بودیم. هر چند که هیچ وقت، هدیه ای نمی گرفتم چون پولی که به دریا می دادم، انقدر کم و دیر بود که چیزی برای هدیه گرفتن
نداشته باشه. اصلا پول به چیکار می خواست؟ اون که همه خرجش رو من می دادم.
پنهان علاقه داشت روز مرد رو برای هردومون جشن بگیره. قرار شد باهم به رستوران بریم و همون جا جشن بگیریم. برای اون شب پیراهن سفید، با شلوار قهوه ای پوشیدم و موهام رو باال زدم و بعد از کلی دو دوتا چهارتا کردن، یکی از عطرهای
پدرام رو زدم. بیرون که رفتم، چشمم به پندار افتاد که با پیراهن مشکی و شلوار سنش و کت نقره ای، توی هال ایستاده بود.
با خنده گفتم:
-پندار تو عجب چیزی هستی!
با خنده و تعجب نگاهم کرد.
-ترسیدم بچه، چ را یک دفعه ای صحبت می کنی؟
خندیدم. همون موقع صدای در اتاق اومد. بدون این که به سمتش برگردم گفتم :
-پنهان بیا امشب پندار رو شوهر بدیم .
-آره حتما! پندار هم همیشه انقدر به خودش نمی رسه.
به سمتش برگشتم که دهنم باز موند. مانتوی مشکی رنگی پوشیده بود که پارچه بر اق داشت، با شلوار آبی نفتی و شال
پوست پیازی. آرایش کم حالی کرده بود، با رژ لب نیلوفری.
__
-ایول! خواهرم عجب چیزی بود و خبر نداشتیم.
بعد به سمتش رفتم تا بغلش کنم که به عقب هلم داد .
-ول کن، بدم میاد !
با خنده، نیشگونی از گونه اش گرفتم و در رفتم، اون هم دنبا لم کرد. تا جلوی ماشین دویدیم، بعد سوار شدم و نتونست کاری
کنه. پندار پشت فرمون نشست و به سمت رستوران راه افتادیم. جلوی در رستوران نگه داشت و هر سه پیاده شدیم. پشت
میز نشستیم و پندار منو رو سمت پنهان گرفت .
-بفرمائید خانم خوشگله !
پنهان همین طور که منو رو می گرفت، گفت :
-چون من حساب می کنم، همه تخم مرغ بخوریم .
خندیدیم. برای خودش قرمه سبزی سفارش داد و بعد، سمت پندار گرفت.
۴.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.