عشق تحقیر شده
عشـق تحقیر شده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هفته بعد از ماجرای آشپزخانه، فضای عمارت سنگین تر از همیشه بود. خدمتکاران با نگاه های سرد و پچ پچ های آهسته، رزان را بیشتر از قبل منزوی کرده بودند. رزان سعی می کرد با تمام قوا خودش را کنترل کند، اما بدن ضعیفش از استرس و خستگی در حال فروریختن بود.
⛓️عصر یک روز برفی...
رزان در حیاط خلوت مشغول جمع آوری برگ های خشک بود. برف آرام می بارید و روی شانه های لرزانش می نشست. ناگهان مینا و دوستش سوجین از در پشتی ظاهر شدند.
=خب، خانم خاص!...
مینا با خنده ای تمسخرآمیز گفت.
=باز هم تنها کاری می کنی که توجه آقا رو جلب کنی؟
رزان سعی کرد نادیده بگیرد و به کارش ادامه دهد.
+من فقط دارم کارم رو انجام می دم.
سوجین جلو آمد.
=ما همه می دونیم بازی تو چیه. فکر می کنی می تونی با اون نگاه های معصوم بازی دربیاری؟ آقا جیمین زن می خوان. از قشر خودشون، نه یه خدمتکار حقیر!
رزان دستانش را مشت کرد.
+لطفا بگذارید بروم. کار دارم.
اما مینا راهش را سد کرد.
+نه، اول باید یه چیزی رو بفهمی. اینجا جای تو نیست. یا خودت می ری، یا ما مجبورت می کنیم.
قلب رزان به شدت می تپید. احساس ضعف می کرد.
+لطفا... بگذارید بروم.
ناگهان مینا با تمام قدرت رزان را هل داد. رزان که اصلاً انتظار این حمله را نداشت، به عقب پرت شد و با بدنی لرزان روی زمین سخت فرود آمد.درد شدیدی در مچ دستش احساس کرد. اما بدتر از آن، بینی اش شروع به خونریزی کرد. همان عادت قدیمی - از ترس و استرس همیشه خون دماغ می شد.
خون قرمز روشن روی برف سفید پخش شد، منظره ای تراژیک و دردناک ایجاد کرد.
⛓️در همین لحظه...
جیمین که از پنجره دفترش مشغول تماشای صحنه بود، ناگهان از جا پرید. قلبش برای یک لحظه ایستاد. وقتی دید رزان روی زمین افتاده و خون از بینی اش جاری است، چیزی در وجودش منفجر شد.در کمتر از سی ثانیه، مثل طوفان به حیاط رسید. صورتش از خشم سیاه شده بود.
√چه خبر است؟
صدایش مانند غرش رعد در هوای سرد پیچید. همه یخ زدند. مینا و سوجین رنگ از صورتشان پرید.جیمین به رزان نگاه کرد که روی زمین لرزان بود، با دستمالی که سعی می کرد خون بینی اش را بگیرد. مچ دستش کبود شده بود.
خشم او اوج گرفت. اما درد شدیدی قلبش را فشرد. دیدن رزان ضعیف و زخمی, برایش غیرقابل تحمل بود.
به سوی مینا چرخید. "تو..."هر کلمه را با خشونت بر زبان آورد.
√فکر کردی می تونی در قلمرو من به کسی آسیب برسونی؟
مینا شروع به لرزیدن کرد.
=آقا... من فقط...
√ساکت!
جیمین فریاد زد.
√هر دو شما تا سی دقیقه دیگر باید این عمارت را ترک کنید. برای همیشه.
سپس به رزان برگشت. برای یک لحظه, در چشمانش چیزی جز خشم نبود. اما وقتی دید رزان چگونه می لرزد, چگونه با آن چشمان بزرگ و پر از اشک به او نگاه می کند, چیزی در قلب سردش ذوب شد.
با حرکتی تند, کتش را درآورد و آن را دور شانه های لرزان انداخت.
√بیا
گفت, با صدایی که سعی داشت همچنان خشن باشد.
√باید بهت رسیدگی کنم.
اما وقتی دستش را گرفت تا بلندش کند, ملایمت غیرمنتظره ای در حرکتش بود. و همان تماس, همان نزدیکی, باعث شد قلب هر دوی آنها به شدت بتپد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
୨୧┇𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هفته بعد از ماجرای آشپزخانه، فضای عمارت سنگین تر از همیشه بود. خدمتکاران با نگاه های سرد و پچ پچ های آهسته، رزان را بیشتر از قبل منزوی کرده بودند. رزان سعی می کرد با تمام قوا خودش را کنترل کند، اما بدن ضعیفش از استرس و خستگی در حال فروریختن بود.
⛓️عصر یک روز برفی...
رزان در حیاط خلوت مشغول جمع آوری برگ های خشک بود. برف آرام می بارید و روی شانه های لرزانش می نشست. ناگهان مینا و دوستش سوجین از در پشتی ظاهر شدند.
=خب، خانم خاص!...
مینا با خنده ای تمسخرآمیز گفت.
=باز هم تنها کاری می کنی که توجه آقا رو جلب کنی؟
رزان سعی کرد نادیده بگیرد و به کارش ادامه دهد.
+من فقط دارم کارم رو انجام می دم.
سوجین جلو آمد.
=ما همه می دونیم بازی تو چیه. فکر می کنی می تونی با اون نگاه های معصوم بازی دربیاری؟ آقا جیمین زن می خوان. از قشر خودشون، نه یه خدمتکار حقیر!
رزان دستانش را مشت کرد.
+لطفا بگذارید بروم. کار دارم.
اما مینا راهش را سد کرد.
+نه، اول باید یه چیزی رو بفهمی. اینجا جای تو نیست. یا خودت می ری، یا ما مجبورت می کنیم.
قلب رزان به شدت می تپید. احساس ضعف می کرد.
+لطفا... بگذارید بروم.
ناگهان مینا با تمام قدرت رزان را هل داد. رزان که اصلاً انتظار این حمله را نداشت، به عقب پرت شد و با بدنی لرزان روی زمین سخت فرود آمد.درد شدیدی در مچ دستش احساس کرد. اما بدتر از آن، بینی اش شروع به خونریزی کرد. همان عادت قدیمی - از ترس و استرس همیشه خون دماغ می شد.
خون قرمز روشن روی برف سفید پخش شد، منظره ای تراژیک و دردناک ایجاد کرد.
⛓️در همین لحظه...
جیمین که از پنجره دفترش مشغول تماشای صحنه بود، ناگهان از جا پرید. قلبش برای یک لحظه ایستاد. وقتی دید رزان روی زمین افتاده و خون از بینی اش جاری است، چیزی در وجودش منفجر شد.در کمتر از سی ثانیه، مثل طوفان به حیاط رسید. صورتش از خشم سیاه شده بود.
√چه خبر است؟
صدایش مانند غرش رعد در هوای سرد پیچید. همه یخ زدند. مینا و سوجین رنگ از صورتشان پرید.جیمین به رزان نگاه کرد که روی زمین لرزان بود، با دستمالی که سعی می کرد خون بینی اش را بگیرد. مچ دستش کبود شده بود.
خشم او اوج گرفت. اما درد شدیدی قلبش را فشرد. دیدن رزان ضعیف و زخمی, برایش غیرقابل تحمل بود.
به سوی مینا چرخید. "تو..."هر کلمه را با خشونت بر زبان آورد.
√فکر کردی می تونی در قلمرو من به کسی آسیب برسونی؟
مینا شروع به لرزیدن کرد.
=آقا... من فقط...
√ساکت!
جیمین فریاد زد.
√هر دو شما تا سی دقیقه دیگر باید این عمارت را ترک کنید. برای همیشه.
سپس به رزان برگشت. برای یک لحظه, در چشمانش چیزی جز خشم نبود. اما وقتی دید رزان چگونه می لرزد, چگونه با آن چشمان بزرگ و پر از اشک به او نگاه می کند, چیزی در قلب سردش ذوب شد.
با حرکتی تند, کتش را درآورد و آن را دور شانه های لرزان انداخت.
√بیا
گفت, با صدایی که سعی داشت همچنان خشن باشد.
√باید بهت رسیدگی کنم.
اما وقتی دستش را گرفت تا بلندش کند, ملایمت غیرمنتظره ای در حرکتش بود. و همان تماس, همان نزدیکی, باعث شد قلب هر دوی آنها به شدت بتپد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
୨୧┇𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
- ۱۰.۳k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط