عشق تحقیر شده

عـشق تحقیـر شده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا هنوز تاریک بود که رزان از خواب بیدار شد. ساعت ۵ صبح. باید قبل از بیدار شدن دیگران به آشپزخانه می‌رسید. اما همین که وارد راهروی طولانی شد، صدای زمزمه‌هایی را از آشپزخانه شنید.
=واقعاً نمی‌دونم آقا چه چیزی توی اون دیدند.
صدای سوجین، خدمتکار ارشد بود. رزان پشت دیوار ایستاد و نفسش را حبس کرد.
مینا با صدای نازک و تمسخرآمیزش گفت:
=حتماً یه جوری اونو گول زده. می‌بینید چه نگاه های بی‌حیایی می‌ندازه؟ حتی موقعی که آقا باهاش صحبت می‌کنن، مستقیم تو چشاشون نگاه می‌کنه!
سوجین آهی کشید...
=دیروز دیدم که آقا تو کتابخانه باهاش تنها بودن. اصلاً درست نیست! ما سال‌هاست اینجا کار می‌کنیم، هیچ‌وقت پیش نیومده آقا با یه خدمتکار تنها باشن...
هیون که معمولاً ساکت بود، این بار با خشونت گفت...
=اون فنجون چای رو عمداً ریخت روی آقا. می‌خواست خودشو برسونه. ولی آقا خیلی سخت گرفتند باهاش! باید اونو اخراج می‌کردن!
رزان احساس کرد گویی خنجری به قلبش فرورفته. او هیچ‌وقت قصد جلب توجه نداشت. فقط می‌خواست کارش را انجام دهد و بدهی‌های خانواده را بپردازد.
ناگهان صدای پایی شنید. همه ساکت شدند. جیهان، پیشخدمت مخصوص جیمین وارد آشپزخانه شد.
=دارید چیکار می‌کنید؟
صدایش سرد و بی‌احساس بود.
=آقا بیدار شدن. برید کارهاتونو انجام بدید.
همه به سرعت پراکنده شدند. اما وقتی جیهان از آشپزخانه خارج می‌شد، نگاهی به رزان انداخت که پر از نفرت بود.
⛓️ظهر همان روز...
رزان در حال تا کردن لباس‌های شسته شده در اتک لباس‌شویی بود که مینا و دوستش وارد شدند.
=اووه! ببین کی اینجاست!
مینا با لبخندی مصنوعی گفت.
=خانم مخصوص!
رزان سعی کرد نادیده بگیرد، اما می‌نا نزدیک‌تر آمد.
=فکر می‌کنی کی هستی؟ ما همه‌مون اینجا خدمتکاریم. اما تو داری خودتو بالاتر از ما می‌دونی.
+من اینطور فکر نمی‌کنم.
رزان سعی کرد آرام بماند.
=نه؟
مینا خندید.
=پس چرا همش به اتاق کتابخانه می‌ری؟ می‌دونی آقا معمولاً اون وقتا اونجان؟
ناگهان صدایی از در شنیده شد. جیمین آنجا ایستاده بود، صورتش مانند مجسمه‌ای از سنگ بود.
√کار ندارید که انجام بدید؟
صدایش مانند شلاق در فضای اتاق پیچید.
همه به سرعت تعظیم کردند و فرار کردند. فقط رزان ماند، با دستان لرزان که هنوز لباس را محکم گرفته بود.
جیمین به او نگاه کرد. برای یک لحظه، به نظر رسید چیزی می‌خواهد بگوید. لب‌هایش کمی باز شدند...اما سپس برگشت و بدون یک کلمه اتاق را ترک کرد.
⛓️آن شب...
رزان در حیاط خلوت ایستاده بود و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. چشم هایش از اشک سرازیر شده بودند. چرا همه با او دشمنی می‌کردند؟ چرا حتی کسی نبود که با او همدردی کند؟
ناگهان صدای پایی شنید. برگشت و نفسش در سینه حبس شد. جیمین پشت سرش ایستاده بود، نگاهش برقی عجیب داشت.
=آقا...
رزان به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد.
جیمین به او خیره شد، گویی می‌خواست چیزی بگوید. چیزی دربارهٔ حرف‌های دیگران... دربارهٔ تنهایی‌اش... اما به جای آن، فقط گفت:
√هوا سرده دختر کوچولو. برو داخل.
و سپس برگشت و رفت، در حالی که قلبش به شدت می‌تپید و هزاران کلمه ناگفته روی زبانش سنگینی می‌کرد.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
˚ 𝜗𝜚˚⋆。☆𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
دیدگاه ها (۲)

عشـق تحقیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

عشق تحقـیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

عشـق تحقیر شده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵...

عشـق تحقیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط