زندگی رویاییپارت
زندگی رویایی:پارت۴۵
پایان فلش بک کوک: ویوکوک
به ا.ت گفتم که فقط برگردیم داداشش نگرانه اونم چیزی نگف همین جوری موهاش رو نوازش میکردم که دیدم خوابیده منم تو همون حالت خوابیدم
ویو چندسالت بعد:ویوا.ت:
بیدار شدم دیدم تو همون حالتیم به گوشیم نگاه کردم ساعت ۶ بود خیلی فقط تا ساعت۷ نداشتیم کوک رو بیدار کردم و پاشدم. کارام رو کردی اول لباسم رو پوشیدم(اسلاید۲) بعد نشستم و موهام و میکاپ کردم تو همین هین کوک اذیتم میکرد هی میخواستم سایه بزنم میزد به دستم آخر بهش زنگ زدن رفت اونور تر و جواب داد صداش واضح بود که چی میگفت... حرفای کوک دقیقا اینا بودن
چی کی آمده...من الان نمیتونم بیام...اوک امشب ردیفش میکنم نگران نباش ... اوک اوک
این حرفای کوک بود ولی زیاد اهمیت ندادم شاید راجب شغلش باشه رفت و آماده شد (اسلاید۳) منم میکاپم تموم شده بود کوک خیلی تو خودش بود رفتم سمتش درگیر آستینش بود براش درستش کردم و گونش رو بوسیدم رژی شده بود برگشتم سمتش و بغلش کردم
+چی کوکی جونم رو اذیت کرده..اوهم؟؟
-هیچی بیا بریم ...اول من میرم بعد تو بیا
خواست بره آستینش رو گرفتم و بغلش کردم
تو بغلش باهاش حرف زدم
+چی بهت گفتن که اینقدر در مونده ای ؟؟؟
-...
+بهم اعتماد نداری
-معلومه که دارم جونم
+پس چرا نمیگی چی اذیتت کرده
از خودش جدام کرد و پیشونیم رو بوسید
-بیب خودت رو با این فکرا نگران نکن من اوکیم...بهتره دیگه بریم ساعت ۷و نیم شد رفت منم به رفتنش نگاه میکردم...نکنه اتفاقی قراره بیوفته اوففف مغزم داره میترکه
نمیتونم بزارم کوک چیزیش بشه... بعد چند مین رفتم پایین و رفتم پیش کوک چون گفت همش پیشش باشم ایدا و ته هم بودنایدا گف
÷چه س....ک...شی شدی...داداش بعد خوب به فا...کش بده
چشم غره ای براش رفتم و نشستم پیش کوک کسی حواسش به ما نبود.
÷چتونه انگار نه انگار آمدیم پارتی اینگار آمدیم فاتحه
تهیونگ گفت
=بیب بس کن...کوک اتفاقی افتاده
به کوک نگاه کردم که به ته یه نگاه معنا دار کرد که حتی خودمم نفهمیدم
پایان فلش بک کوک: ویوکوک
به ا.ت گفتم که فقط برگردیم داداشش نگرانه اونم چیزی نگف همین جوری موهاش رو نوازش میکردم که دیدم خوابیده منم تو همون حالت خوابیدم
ویو چندسالت بعد:ویوا.ت:
بیدار شدم دیدم تو همون حالتیم به گوشیم نگاه کردم ساعت ۶ بود خیلی فقط تا ساعت۷ نداشتیم کوک رو بیدار کردم و پاشدم. کارام رو کردی اول لباسم رو پوشیدم(اسلاید۲) بعد نشستم و موهام و میکاپ کردم تو همین هین کوک اذیتم میکرد هی میخواستم سایه بزنم میزد به دستم آخر بهش زنگ زدن رفت اونور تر و جواب داد صداش واضح بود که چی میگفت... حرفای کوک دقیقا اینا بودن
چی کی آمده...من الان نمیتونم بیام...اوک امشب ردیفش میکنم نگران نباش ... اوک اوک
این حرفای کوک بود ولی زیاد اهمیت ندادم شاید راجب شغلش باشه رفت و آماده شد (اسلاید۳) منم میکاپم تموم شده بود کوک خیلی تو خودش بود رفتم سمتش درگیر آستینش بود براش درستش کردم و گونش رو بوسیدم رژی شده بود برگشتم سمتش و بغلش کردم
+چی کوکی جونم رو اذیت کرده..اوهم؟؟
-هیچی بیا بریم ...اول من میرم بعد تو بیا
خواست بره آستینش رو گرفتم و بغلش کردم
تو بغلش باهاش حرف زدم
+چی بهت گفتن که اینقدر در مونده ای ؟؟؟
-...
+بهم اعتماد نداری
-معلومه که دارم جونم
+پس چرا نمیگی چی اذیتت کرده
از خودش جدام کرد و پیشونیم رو بوسید
-بیب خودت رو با این فکرا نگران نکن من اوکیم...بهتره دیگه بریم ساعت ۷و نیم شد رفت منم به رفتنش نگاه میکردم...نکنه اتفاقی قراره بیوفته اوففف مغزم داره میترکه
نمیتونم بزارم کوک چیزیش بشه... بعد چند مین رفتم پایین و رفتم پیش کوک چون گفت همش پیشش باشم ایدا و ته هم بودنایدا گف
÷چه س....ک...شی شدی...داداش بعد خوب به فا...کش بده
چشم غره ای براش رفتم و نشستم پیش کوک کسی حواسش به ما نبود.
÷چتونه انگار نه انگار آمدیم پارتی اینگار آمدیم فاتحه
تهیونگ گفت
=بیب بس کن...کوک اتفاقی افتاده
به کوک نگاه کردم که به ته یه نگاه معنا دار کرد که حتی خودمم نفهمیدم
- ۶.۳k
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط