رفتم بالا تو اتاق و نشستم رو تخت یکم که با گوشیم ور رفتم
رفتم بالا تو اتاق و نشستم رو تخت یکم که با گوشیم ور رفتم خسته شدم و رفتم یکم سر وقت درسام و نشستم رو تخت شروع کردم به درس خوندن راستش این دیگه واسم یه عادت شده بود بسکه تو خونه خودمون مامان و بابام وادار به درس خوندنم میکردن دیگه عادت کرده بودم حتی اینجا با اینکه مجبور هم نیستم درس میخونم ..... بعد یک ساعت یهو یاد دیشب افتادم حرف یونا که گفت حال مامانت خوب نیس سریع گوشیمو برداشتم تا به مامانم زنگ بزنم دلم براش تنگ شده بود شمارشو دیشب از یونا گرفتم و بهش زنگ زدم که بعد چند بوق جواب داد
م.ات:الو بفرمایید(با صدای گرفته)
_ا...الو سلام مامان(بغض)
م.ات: ات تویی دخترم
_اره مامان منم ات
م.ات:دخترم حالت خوبه عزیزم (گریه)
_مامان گریه نکن لطفا اره من خوبم تو چی تو خوبی؟
م.ات:نه اصلا خوب نیستم ببینم اون مرتیکه که اذیتت نمیکنه
_نه مامان اون منو اذیت نمیکنه اون منو دوست داره پس واسه چی اون همه پول داد به بابا
م.ات:ببینم غذا که خوب میخوری درساتو چی میخونی
خنده ای کردم و گفتم
_اره مامان نگران نباش همه چی اوکیه فقط دلم برات تنگ شده
م.ات:منم دلم برات تنگ شده دخترم
_مامان میشه بیای پیشم لطفا جونکوک که اینجا نیس رفته بیرون تو بیا پیشم
م.ات:بزار به بابات بگم میایم
_نه نمیخوام اونو ببینم فقط خودت تنها بیا
م.ات:ولی عزیزم اونم به اندازه من از کاری که کرده پشیمونه و دلش برات تنگ شده
_دیگه واسم مهم نیس مامان فقط میخوام تو رو ببینم
م.ات:باشه عزیزم اگه تو اینو میخوای باشه تا یه ساعت دیگه اونجام فقط ادرسو بفرست
_باشه مامان جونم دوستت دارم
م.ات:منم دوستت دارم دخترم خب دیگه برم آماده بشم بیام
_باشه خدافظ
بعد اینکه قطع کردم گوشی رو کنار گذاشتم رفتم جلو آینه و اصلا متوجه اشکایی که وقتی با مامانم حرف میزدم از سر دلتنگی صورتمو خیس کرده بود نشدم اشکامو پاک کردم و خیلی کم آرایش کردم چون مامانم زیاد دوس نداشت من آرایش کنم یا لباس باز و اینجور چیزا برای همین فقط یه لباس ساده پوشیدم و منتظر موندم تا مامانم بیاد روبه پنجره وایسادم و منتظر موندم که بعد نیم ساعت در حیاط عمارت باز شد و یه لیموزین مشکی اومد تو حیاط وقتی مامانمو دیدم که از ماشین پیاده شد لبخند پهنی زدم و سریع از اتاق اومدم بیرون و پله های عمارتو طی کردم و رفتم پایین و رفتم داخل حیاط و با دیدن مامانم هم من هم اون محکم همو بغل کردیم .....
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
م.ات:الو بفرمایید(با صدای گرفته)
_ا...الو سلام مامان(بغض)
م.ات: ات تویی دخترم
_اره مامان منم ات
م.ات:دخترم حالت خوبه عزیزم (گریه)
_مامان گریه نکن لطفا اره من خوبم تو چی تو خوبی؟
م.ات:نه اصلا خوب نیستم ببینم اون مرتیکه که اذیتت نمیکنه
_نه مامان اون منو اذیت نمیکنه اون منو دوست داره پس واسه چی اون همه پول داد به بابا
م.ات:ببینم غذا که خوب میخوری درساتو چی میخونی
خنده ای کردم و گفتم
_اره مامان نگران نباش همه چی اوکیه فقط دلم برات تنگ شده
م.ات:منم دلم برات تنگ شده دخترم
_مامان میشه بیای پیشم لطفا جونکوک که اینجا نیس رفته بیرون تو بیا پیشم
م.ات:بزار به بابات بگم میایم
_نه نمیخوام اونو ببینم فقط خودت تنها بیا
م.ات:ولی عزیزم اونم به اندازه من از کاری که کرده پشیمونه و دلش برات تنگ شده
_دیگه واسم مهم نیس مامان فقط میخوام تو رو ببینم
م.ات:باشه عزیزم اگه تو اینو میخوای باشه تا یه ساعت دیگه اونجام فقط ادرسو بفرست
_باشه مامان جونم دوستت دارم
م.ات:منم دوستت دارم دخترم خب دیگه برم آماده بشم بیام
_باشه خدافظ
بعد اینکه قطع کردم گوشی رو کنار گذاشتم رفتم جلو آینه و اصلا متوجه اشکایی که وقتی با مامانم حرف میزدم از سر دلتنگی صورتمو خیس کرده بود نشدم اشکامو پاک کردم و خیلی کم آرایش کردم چون مامانم زیاد دوس نداشت من آرایش کنم یا لباس باز و اینجور چیزا برای همین فقط یه لباس ساده پوشیدم و منتظر موندم تا مامانم بیاد روبه پنجره وایسادم و منتظر موندم که بعد نیم ساعت در حیاط عمارت باز شد و یه لیموزین مشکی اومد تو حیاط وقتی مامانمو دیدم که از ماشین پیاده شد لبخند پهنی زدم و سریع از اتاق اومدم بیرون و پله های عمارتو طی کردم و رفتم پایین و رفتم داخل حیاط و با دیدن مامانم هم من هم اون محکم همو بغل کردیم .....
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
۷.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.