چند پارتی

چند پارتی !

عصبانی بود! چند روز پیش بود که توی جلسه وزرای قلمرو موضوع ازدواج ولیعهد پیش کشیده شده بود! و خب کی فکرش رو میکرد که حالا اون باید به زودی ازدواج کنه! اونم نه از روی عشق از روی مصلحت!

*یک هفته پیش*
ووک: سرورم! پدرتون شما رو احضار کردن!
- بسیار خوب ووک! الان میرم.
بعد از خارج شدن ووک از اتاقش از روی صندلی بلند شد و به سمت راهرو اصلی حرکت کرد. وارد سالن اصلی شد. پدر درحالی که مشغول رسیدگی به امور کشور بود با بالا اوردن سرش متوجه حضور پسرش شد.

پادشاه جیمز : بیا بشین پسر! کار مهمی باهات دارم!
- بفرمایید پدر!
پادشاه جیمز : گوش کن! من زمان زیادی ندارم و تو به زودی قراره پادشاه این سرزمین بشی! اما هر پادشاهی به ملکه خودش نیاز داره! و احتمالا این رو هم شنیدی که توی جلسه بین وزرا چه چیزی مطرح شده.
- پدر چرا میخواید به زور این کار رو با من بکنید؟ با پسر خودتون؟
پادشاه جیمز : این به صلاح خودته! ازدواج کن ، و دست از این کله شق بازیات بردار!
-پدر شما نمیتونید، من رو مجبور کنید!
پادشاه جیمز : اتفاقا این کار رو خوب بلدم این از مزایای شاه بودنه!.
- ولی من هرگز احساسی به هیچکدوم از پرنسس های هفت سرزمین نداشتم.
پادشاه جیمز : ازدواج یک شاه برای قدرته نه عشق!
- پس باید ماجرای خودتون و مادر رو یاد اوری کنم؟
پادشاه جیمز : ساکت! ، درباره چیزی که نمیدونی قضاوت نکن! هوم؟ بازم تو روم بایستی، فقط از سر لجاجت، همه رو میبخشم! تاجم رو، قصرم رو! همه چیز رو، به خواهرت!
- فقط چون میدونید دوست دارم شاه بشم؟
پادشاه جیمز : همینطوره! پس یه مهمونی ترتیب میدیم و تمامی پرنسس های هفت پادشاهی رو دعوت می کنیم . خواهی رقصید! دل خواهی برد، ! و عروسی خواهی یافت!
- اما نمیشه که همینجوری برم توی اون مراسم و یکی رو انتخاب کنم، بعدش چی؟ توقع میره که با همدیگه پیر بشیم تا چهل و چند سالگی؟ واقعا یه عمر چی داریم به هم بگیم؟
پادشاه جیمز : تشریف میبری به مراسم و یکی رو پیدا میکنی! این یه دستوره!  حالا برو، و برای هفته اینده یه لباس مناسب انتخاب کن! باید خوب به نظر بیای!

*یک هفته قبل
ندیمه سوری داشتن گل سر های که طرح گل سرخ داشتن رو به موهام میزد و موهای مشکی ابریشمیم رو مرتب میکرد ..لباسی با دامن مشکی که توی پایین ترین قسمت لباسم طرح طلایی زیبایی داشت و با نیم پیراهن سفید ساده پوشیده بودم ..میخواستم برم بیرون که یکی از ندیمه ها اومدو گفت پدرم میخواد منو ببینه برگشت و پدرم وارد اتاقم شد .
@crystal_2011 : تهیونگ
💚 @madriel : بورام
دیدگاه ها (۷)

تعظیم کردم وپدرم نشستن من رو به روشون نشستم بورام:اوه ..پدرج...

پسرک از ایوان کوچک اتاقش که درست بالای حیاط قصر قرار داشت مر...

کیم تهیونگ : هردوتون استرس داشتید! اما والدینتون کاملا با هم...

جانگ هوسوک : حتی والدینت هم فهمیده بودن چقدر استرس داره. پدر...

پارت ۴۲جیمین : من حسی به شاه دخت ندارم با اجازه میخوام برم پ...

سناریو هان جیسونگ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط