تک پارتیِ هندونه براتون آوردمااا:)

هوا سرد بود... از اون سرماهایی که تا مغز استخون نفوذ می‌کرد، اونقدر که هر نفسی که می‌کشیدی، یه هاله‌ی سفیدرنگ از دهنت بیرون می‌اومد و توی تاریکی محو می‌شد... باد توی شاخه‌های لخت درخت‌ها زوزه می‌کشید...برگ‌های خشک زیر پاهات با هر قدم خرد می‌شدن... اما تو حتی جرئت نکردی سرعتت رو کم کنی...باید می‌رفتی. باید فرار می‌کردی...
دلت به دیوانه‌وار‌ترین شکل ممکن می‌کوبید، مثل یه پرنده‌ی وحشی که توی یه قفس گیر افتاده باشه. دست‌هات رو دور بدن لرزونت حلقه کردی. هوا سرد بود، ولی نه به اندازه‌ی تهیونگ... نه به اندازه‌ی نگاه یخ‌زده‌ش وقتی توی چشماش زل می‌زدی و می‌دیدی که هیچ احساس انسانی‌ای توی اون سیاهی وجود نداره!
اما اون همیشه پیدات می‌کرد...همیشه...
یه قدم، دو قدم، بعد یه لحظه وایسادی، نفس‌هات رو کنترل کردی. سعی داشتی صداهای جنگل رو بشنوی، اما همه‌جا فقط سکوت بود. یه سکوت سنگین و تهدید‌آمیز که انگار با هر لحظه داشت روی قلبت فشار می‌آورد. بعد... یه صدای خش‌خش...
قلبت متوقف شد. یه لحظه همه‌ی وجودت یخ زد...خرس؟ گرگ؟ نفس‌هات عمیق و نامنظم شده بود، انگار که کنترلشون از دستت خارج شده باشه...
چشم‌هات رو بستی، نفس‌ت رو حبس کردی و با خود زمزمه کردی : فقط حرکت نکن! شاید بره.. شاید خطر واقعی نباشه!
اما بعد... یه صدای زمزمه‌ای درست کنار گوشت...صدایی که باعث شد همه‌ی هوا از ریه‌هات خالی بشه : بازم فرار کردی، آره؟
بدنت سفت شد... حتی قبل از اینکه بتونی یه قدم برداری،یه پالتوی گرم روی شونه‌هات افتاد... عطر تلخ‌ش توی هوا پیچید، اون بوی خاصی که همیشه با خودش داشت...دود سیگار، کمی ادویه، و چیزی تاریک‌تر، چیزی که همیشه باعث می‌شد قلبت نامنظم بزنه...
دست‌هاش دورت حلقه شدن : دیگه بسه!
نفس‌ش آروم بود: دیگه فرار نمی‌کنی!
تقلا کردی... اما تهیونگ... تهیونگ حتی تکون هم نخورد...
با صدای لرزونی لب زدی: من مال تو نیستم!
تهیونگ نگاهش رو توی تاریکی ثابت نگه داشت، انگار که داشت جمله‌ات رو توی ذهنش می‌چرخوند. بعد یه لبخند محو، اون لبخند لعنتی‌ای که همیشه قبل از یه فاجعه روی لب‌هاش می‌نشست : نه !
صدای خش‌دارش توی هوای سرد پیچید : تو مال منی ! همیشه بودی، همیشه خواهی بود!
چشم‌هات رو بستی... نفس‌هات نامنظم‌تر شدن...تهیونگ یه قدم نزدیک‌تر شد... حالا فقط یه فاصله‌ی نامرئی بینتون بود : لعنتی...
تهیونگ نفس‌شو کنار گوشت بیرون داد، اون لحظه برای اولین بار حس کردی صداش شکسته‌ست: من نمی‌تونم بدون تو! بفهم بچه!
زمزمه‌ش آروم بود، اما اون‌قدر قوی که انگار این حقیقت قرار بود دنیا رو به آتیش بکشه : لعنتی، این مدت داشتم دیوونه می‌شدم. هر بار که فرار کردی، هر ثانیه‌ای که بدون تو گذشت، داشت منو نابود می‌کرد
حالا دیگه کلمه‌هاش مثل یه سیل بودن، مثل یه طوفان، مثل یه چیزی که سال‌ها توی خودش نگه داشته بود ولی حالا داشت بیرون می‌ریخت: تو نمی‌فهمی که از روز اول، از اولین لحظه‌ای که نگاهت کردم، دیگه هیچی مثل قبل نشد...
دست‌هاش آروم روی گونه‌ات کشیده شدن.. انگار که داشت لمس می‌کرد تا مطمئن بشه واقعی ای : نمی‌فهمی که شب‌ها بیدار می‌مونم و فقط به این فکر می‌کنم که تو کجایی؟داری چیکار می‌کنی؟ سردته؟ ترسیدی؟ دلتنگی؟
انگار که داشت شکسته‌ترین قسمت‌های روح‌شو برات فاش می‌کرد. انگار که داشت یه جایی وسط اون تاریکی، برای اولین بار صادق می‌شد : نمی‌فهمی که هر ثانیه بدون تو یه شکنجه‌ست. نمی‌فهمی که من... من دیگه بدون تو هیچ‌چیزی ندارم...
تهیونگ سرش رو نزدیک‌تر آورد، اونقدر که نفس‌های داغش روی پوست سردت حس می‌شد : تو تنها چیزی هستی که من دارم.. هیچوقت فکر نمی‌کردم کسی که ازش نفرت دارم اینجوری قلبمو تسخیر کنه ولی.. گروگان کوچولو!.. تو الان زندگی منی!
دست‌هاش محکم‌تر شدن، انگار که با همین قدرت می‌خواست ثابت کنه هیچ‌وقت اجازه نمی‌ده ازش جدا بشی: قسم می‌خورم..قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت نمی‌ذارم ازم دور بشی. دیگه هیچ‌وقت نمی‌ذارم ترس داشته باشی!...
نگاهش قاطع بود، اما شکسته.. این لحظه، لحظه‌ای بود که همه‌چیز تغییر کرد، چون تهیونگ... تهیونگ هیچ‌وقت این‌جوری نبود...
و حالا؟ حالا داشت نابود می‌شد.. ولی فقط به خاطر تو..!
صورتش رو توی گودی گردنت پنهان کرد، نفس‌ش عمیق شد و زمزمه‌ش گرم و لرزون... پر از چیزی که هیچ‌وقت ازش نشنیده بودی: تو پیش من امنی ! هیچ‌کس و هیچ‌چیزی نمی‌تونه ازم بگیرتت...
و اون لحظه، وسط سرمای شب، تو بالاخره فهمیدی... هیچ جای دنیا، هیچ‌وقت، اندازه‌ی آغوش کسی که مثل شکارچی برات بود.. نمی‌تونست خونه باشه!
دیدگاه ها (۵۱)

این بچه رو هم حمایت کنین اگه از این نوع فعالیت خوشتون میاد، ...

وقتی میبینم فیک نویسایی که قلمشون اینقدر خوبه کم حمایت میشن ...

پروانه هام، خودتون که بهم ایده نمیدین💔 پسسسسسس مثل میرا خانو...

p2نگاهت گره می‌خوره به چشماش که با جدیت بهت زل زده بود : ا.ت...

پارت : ۳۰

پارت : ۱۹

پارت : ۴۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط