پارت دهم فیک عشق زوری
پارت دهم فیک عشق زوری :
ویو ات: گوشی جین شروع کرد به زنگ خوردن
چقدر بد موقع
چشمامون رو باز کردیم و توی چشمای هم نگاه کردیم و جین بالاخره گوشی رو برداشت
و فهمیدم که تماس خیلی جدی هست
+ کی بود ؟
- بابات
+ چیکارت داره ؟
- گفت کاره مهم داره و بدون تو بیام
+ عه جدی ؟
ولی من از فضولی میمیرم که
- دیگه صبر کن تا بیام خونه
+ باشه پس من میرم بیرون
- باشه ولی زود برگرد
+ باشه
سریع لباسش رو پوشید و رفت
وای داشتم از فضولی میمردم
پس رفتم بیرون یکم خرید کنم
رفتم و یه سری وسایل جینگول و لباس ها خوشگل برای خودم خریدم و یه ساعت و عطر برای جین که همیشه بپوشه
میخواستم دوباره برم سرکار دیگه داشتم تنبل میشدم پول هام هم داشتن تموم میشدن
چاره ای نداشتم
زنگ زدم به بچه های محل کارم و گفتم فردا میام
رفتم خونه که دیدم جین با یه قیافه خیلی غمگین نشسته روبروم
مگه چقدر بیرون ؟
شاید اون زود اومده بود !
همین که درو باز کردم بلند شد اومد سمتم
یه خبری بود
+ سلام
- سلام
ات به بحث جدی پیش اومده ، باید با هم حرف بزنیم
ویو جین : یه اتفاقی افتاده بود و من میترسیدم که آت هم باهاش موافقت کنه
+ چی شده ؟
- آت ، بابات بعد از تصادف خیلی عذاب وجدان داشته و بنظرش تو خیلی اذیت شدی پس تصمیم گرفته که تو با رضایت خودت برگردی
+چی؟
قیافش چیزی بروز نمیداد ، نمیدونستم ناراحت شده، ذوق کرده ، یا هر چیز دیگه ای
جوابی نداد پس پرسیدم :
- یعنی میخوای بری ؟
+ باید با بابا حرف بزنم
- نکنه میخوای ترکم کنی ؟
+ جین من ........... بادی با بابا حرف بزنم
لرزه ای توی دلم افتاد اگر بخواد بره چی؟
بلند شد و از خونه زد بیرون
تا شب برنگشت خونه
چند تا خرید کرده بود که روی مبل بودن
بازشون کردم
لباس دخترونه خریده بود و چند تا وسیله کیوت
و یه ساعت و عطر مردونه
و روش نوشته بود:ماله جین هستش ، بازش نکن
برای خودش نوشته بود
دیگه مطمئن شدم نمیاد ، چون صبح رفته بود و ساعت شش بود و هنوز برنگشته بود
صدای در خونه اومد با ذوق رفتم که دیدم داداشمه
با هم حرف زدیم و اصلا باهاش درد و دل نکردم
ساعت شد هشت شب
داداشم رفته بود
نمیدونستم آت میخواد بیاد یا نه
ساعت شد یازده شب
همش منتظر بودم بیاد
و بالاخره صدای در
سریع دویدم سمت در
در باز شد و دیدم ات هستش
بغلش کردم بعدش که از تو بغلم اومد بیرون گفت:
من فکرام رو کردم و با بابا هم صحبت کردم
و نظرم رو بهش گفتم
پس به تو هم میگم
نظرم اینه که..........
لاو یو گایز :)
ویو ات: گوشی جین شروع کرد به زنگ خوردن
چقدر بد موقع
چشمامون رو باز کردیم و توی چشمای هم نگاه کردیم و جین بالاخره گوشی رو برداشت
و فهمیدم که تماس خیلی جدی هست
+ کی بود ؟
- بابات
+ چیکارت داره ؟
- گفت کاره مهم داره و بدون تو بیام
+ عه جدی ؟
ولی من از فضولی میمیرم که
- دیگه صبر کن تا بیام خونه
+ باشه پس من میرم بیرون
- باشه ولی زود برگرد
+ باشه
سریع لباسش رو پوشید و رفت
وای داشتم از فضولی میمردم
پس رفتم بیرون یکم خرید کنم
رفتم و یه سری وسایل جینگول و لباس ها خوشگل برای خودم خریدم و یه ساعت و عطر برای جین که همیشه بپوشه
میخواستم دوباره برم سرکار دیگه داشتم تنبل میشدم پول هام هم داشتن تموم میشدن
چاره ای نداشتم
زنگ زدم به بچه های محل کارم و گفتم فردا میام
رفتم خونه که دیدم جین با یه قیافه خیلی غمگین نشسته روبروم
مگه چقدر بیرون ؟
شاید اون زود اومده بود !
همین که درو باز کردم بلند شد اومد سمتم
یه خبری بود
+ سلام
- سلام
ات به بحث جدی پیش اومده ، باید با هم حرف بزنیم
ویو جین : یه اتفاقی افتاده بود و من میترسیدم که آت هم باهاش موافقت کنه
+ چی شده ؟
- آت ، بابات بعد از تصادف خیلی عذاب وجدان داشته و بنظرش تو خیلی اذیت شدی پس تصمیم گرفته که تو با رضایت خودت برگردی
+چی؟
قیافش چیزی بروز نمیداد ، نمیدونستم ناراحت شده، ذوق کرده ، یا هر چیز دیگه ای
جوابی نداد پس پرسیدم :
- یعنی میخوای بری ؟
+ باید با بابا حرف بزنم
- نکنه میخوای ترکم کنی ؟
+ جین من ........... بادی با بابا حرف بزنم
لرزه ای توی دلم افتاد اگر بخواد بره چی؟
بلند شد و از خونه زد بیرون
تا شب برنگشت خونه
چند تا خرید کرده بود که روی مبل بودن
بازشون کردم
لباس دخترونه خریده بود و چند تا وسیله کیوت
و یه ساعت و عطر مردونه
و روش نوشته بود:ماله جین هستش ، بازش نکن
برای خودش نوشته بود
دیگه مطمئن شدم نمیاد ، چون صبح رفته بود و ساعت شش بود و هنوز برنگشته بود
صدای در خونه اومد با ذوق رفتم که دیدم داداشمه
با هم حرف زدیم و اصلا باهاش درد و دل نکردم
ساعت شد هشت شب
داداشم رفته بود
نمیدونستم آت میخواد بیاد یا نه
ساعت شد یازده شب
همش منتظر بودم بیاد
و بالاخره صدای در
سریع دویدم سمت در
در باز شد و دیدم ات هستش
بغلش کردم بعدش که از تو بغلم اومد بیرون گفت:
من فکرام رو کردم و با بابا هم صحبت کردم
و نظرم رو بهش گفتم
پس به تو هم میگم
نظرم اینه که..........
لاو یو گایز :)
- ۸.۰k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط