هیچکس درد را دوست ندارد،
هیچکس درد را دوست ندارد،
زجر کشیدن را دوست ندارد...
اما انگار من به طرز عجیبی خودآزارم!!!
یک روز دردی افتاد به جانم،
یک چیزی دوید زیر پوستم،
رسید به مغز استخوانم...
دردش شیرین بود!
مثل یک بوسه عمیق و طولانی...
من راضی نبودم به درمان این درد!
من دوست داشتم
این درد دیوانه کننده را...
من عادت کردم به آن چیز لطیفی که بین سلولهایم رشد می کرد،
تقسیم می شد،
تکثیر می شد!
من گریه های وقت و بی وقت،
تپش های معنی دار قلبم
از دیدن یک "او"
بغض های شبانه ،
هق هق های توی بالش...
من این بیماری لاعلاج!
این توده ی بدخیمی که کل تنم را گرفته...
من این درد دوست داشتنی که قصد جانم کرده را دوست دارم...
اصلا خدا مرا ساخته
برای اینکه عاشق یک "او" باشم
زجر کشیدن را دوست ندارد...
اما انگار من به طرز عجیبی خودآزارم!!!
یک روز دردی افتاد به جانم،
یک چیزی دوید زیر پوستم،
رسید به مغز استخوانم...
دردش شیرین بود!
مثل یک بوسه عمیق و طولانی...
من راضی نبودم به درمان این درد!
من دوست داشتم
این درد دیوانه کننده را...
من عادت کردم به آن چیز لطیفی که بین سلولهایم رشد می کرد،
تقسیم می شد،
تکثیر می شد!
من گریه های وقت و بی وقت،
تپش های معنی دار قلبم
از دیدن یک "او"
بغض های شبانه ،
هق هق های توی بالش...
من این بیماری لاعلاج!
این توده ی بدخیمی که کل تنم را گرفته...
من این درد دوست داشتنی که قصد جانم کرده را دوست دارم...
اصلا خدا مرا ساخته
برای اینکه عاشق یک "او" باشم
۲.۲k
۰۸ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.