ناپدری۲
#ناپدری۲
#pt27
سوفیا تو حیاط وایساده بود سانا رو تو بغلش گرفته بود انقدر گشنش بود همش گریه میکرد پس یه جا نشست مخفیانه شروع کرد به شیر دادن به سانا
+ترسیدی دخترم آره؟مامان اینجاس خب؟گریه نکنیا
بعد از اینکه سانا شیرش رو خورد سوفیا سانا رو تو بغلش گرفت و راه میرفت همون موقع صدا تیر کله حیات عمارت رو گرفت
+کوک نه
سوفیا خواست بره جلو که صدای قدمایی اونو متوقف کرد و کوک با سر و صورت خونی و یه دسته تیر خورده و چندتا برگه اومد بیرون
~جونگ کوک
تهیونگ جیمین کوک رو رو زمین نشوندن سوفیا به سمت کوک رفت و سانا رو بغل جیمین داد و جلو کوک نشست
_سوفیا
+کوک حالت خوبه؟صدمه ندیدی؟
_من خوبم فکر کنم یه تیر دیگه خوردم
سوفیا به دست کوک نگاه انداخت و با بغض اونو محکم بغل کرد همون موقع صدا جیغ سانا اومد
•بشین سرجات بچه
و این جیمین بود که توسط سانا گیر افتاده بود اونم تو پنجولاش چرا چون میخواست بره پیش مامان باباش ولی جیمین نمیزاشت و این سانا رو ازیت کرده بود و ناراحت
•ای ای صورتمو کندی ای موهام اییی توروخدا ناخوناش رو بگیرید
سوفیا بلند شد و به طرف سانا رفت و بغلش کرد
+ازیت نکن مامانی
کوک به کمک تهیونگ و جیمین رفت بیمارستان سوفیا هم با سانا تو محوطه حیاط بیمارستان منتظر موند سانا تو بغل سوفیا خواب بود که کوک به کمک اون دوتا اومد بیرون سوفیا به طرف کوک رفت کوک خواست سانا رو بغل کنه ولی چون صورت کوک هنوز کمی خونی بود و زخم میترسید و سرشو تو گردن سوفیا برد
_منم بابا چرا از بابایی میترسی
+دخترم بابایه نترس
کوک با یه دست سالمش سر سانا رو نوازش کرد
+حالت خوبه
_آره عزیزم خوبم
سانا سرشو بیرون آورد و به کوک نگاه کرد لبخند گنده ای رو لباش اومد
_جانم شناختی منو بلاخره
+مگه میشه بابایشو نشناسه آخه
#pt27
سوفیا تو حیاط وایساده بود سانا رو تو بغلش گرفته بود انقدر گشنش بود همش گریه میکرد پس یه جا نشست مخفیانه شروع کرد به شیر دادن به سانا
+ترسیدی دخترم آره؟مامان اینجاس خب؟گریه نکنیا
بعد از اینکه سانا شیرش رو خورد سوفیا سانا رو تو بغلش گرفت و راه میرفت همون موقع صدا تیر کله حیات عمارت رو گرفت
+کوک نه
سوفیا خواست بره جلو که صدای قدمایی اونو متوقف کرد و کوک با سر و صورت خونی و یه دسته تیر خورده و چندتا برگه اومد بیرون
~جونگ کوک
تهیونگ جیمین کوک رو رو زمین نشوندن سوفیا به سمت کوک رفت و سانا رو بغل جیمین داد و جلو کوک نشست
_سوفیا
+کوک حالت خوبه؟صدمه ندیدی؟
_من خوبم فکر کنم یه تیر دیگه خوردم
سوفیا به دست کوک نگاه انداخت و با بغض اونو محکم بغل کرد همون موقع صدا جیغ سانا اومد
•بشین سرجات بچه
و این جیمین بود که توسط سانا گیر افتاده بود اونم تو پنجولاش چرا چون میخواست بره پیش مامان باباش ولی جیمین نمیزاشت و این سانا رو ازیت کرده بود و ناراحت
•ای ای صورتمو کندی ای موهام اییی توروخدا ناخوناش رو بگیرید
سوفیا بلند شد و به طرف سانا رفت و بغلش کرد
+ازیت نکن مامانی
کوک به کمک تهیونگ و جیمین رفت بیمارستان سوفیا هم با سانا تو محوطه حیاط بیمارستان منتظر موند سانا تو بغل سوفیا خواب بود که کوک به کمک اون دوتا اومد بیرون سوفیا به طرف کوک رفت کوک خواست سانا رو بغل کنه ولی چون صورت کوک هنوز کمی خونی بود و زخم میترسید و سرشو تو گردن سوفیا برد
_منم بابا چرا از بابایی میترسی
+دخترم بابایه نترس
کوک با یه دست سالمش سر سانا رو نوازش کرد
+حالت خوبه
_آره عزیزم خوبم
سانا سرشو بیرون آورد و به کوک نگاه کرد لبخند گنده ای رو لباش اومد
_جانم شناختی منو بلاخره
+مگه میشه بابایشو نشناسه آخه
۱۵.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.