آن روزِ لعنتی را خوب یادم هست...
آن روزِ لعنتی را خوب یادم هست...
حوالیِ ساعتِ پنج و ششِ عصر بود و هوا تاریک...
پاییز بود و نم نمِ باران؛
من بودم و یک دنیا سوال...
روزِ بدی بود خیلی بد ! انگار بعد از تمام شدنِ آن رابطه قلبم را جا گذاشتم و برگشتم...
سرم را به شیشه ی تاکسی تکیه داده بودم و از گوشه ی چشمم اشک میامد..
همه ی خانواده ام در جریانِ رابطه ی جدی ما بودند
وقتی به خانه برگشتم مادرم نگران نگاهم کرد از چشم های پف کرده و بینی قرمزم تا تهِ ماجرا را خوانده بود. آن شب فقط سکوت بود و سکوت...
از صبحِ فردا همه ی خانواده شدند مامورِ خوب کردنِ حال من...
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود نه حرفی نه سرزنشی ؛
حتی پدرم که مخالف سرسختِ این رابطه بود هرروز با همان نان خامه ای مورد علاقه ی من به خانه میامد؛ فقط به امید دیدنِ لبخندی دوباره...
برادر و خواهر کوچکم با آن قلب های مهربانشان هرروز با کلی فیلم و سی دی های بازیگران مورد علاقه ام در اتاقم جمع میشدند
اما جوابِ همه ی محبت های آن ها یک لبخندِ کج بود و تمام...
یک روز به خودم آمدم و دیدم چقدر موهای پدرم نسبت به قبل سفید تر شده و مادرم هرروز به بهانه ی خرد کردن پیاز، قرمزیِ چشم هایش پررنگ تر میشود...
خواهر و بردارم کِز کرده بودند و حرف نمیزدند؛
من داشتمِ انتقام رفتن یک آدم بی ارزشِ موقتی را از با ارزش ترین ماندنی های دنیایم میگرفتم...
تصمیمم را گرفتم. هرروز نان خامه ای های مورد علاقه ام را همراه با تماشای سی دی های خواهر و برادرم، با اشتیاق میخوردم
از آن روز فقط یک چیز برایم مهم بود
اینکه به هر قیمتی که شده
"ماندنی هایِ باارزشم را خوشحال نگه دارم"
#سحر
حوالیِ ساعتِ پنج و ششِ عصر بود و هوا تاریک...
پاییز بود و نم نمِ باران؛
من بودم و یک دنیا سوال...
روزِ بدی بود خیلی بد ! انگار بعد از تمام شدنِ آن رابطه قلبم را جا گذاشتم و برگشتم...
سرم را به شیشه ی تاکسی تکیه داده بودم و از گوشه ی چشمم اشک میامد..
همه ی خانواده ام در جریانِ رابطه ی جدی ما بودند
وقتی به خانه برگشتم مادرم نگران نگاهم کرد از چشم های پف کرده و بینی قرمزم تا تهِ ماجرا را خوانده بود. آن شب فقط سکوت بود و سکوت...
از صبحِ فردا همه ی خانواده شدند مامورِ خوب کردنِ حال من...
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود نه حرفی نه سرزنشی ؛
حتی پدرم که مخالف سرسختِ این رابطه بود هرروز با همان نان خامه ای مورد علاقه ی من به خانه میامد؛ فقط به امید دیدنِ لبخندی دوباره...
برادر و خواهر کوچکم با آن قلب های مهربانشان هرروز با کلی فیلم و سی دی های بازیگران مورد علاقه ام در اتاقم جمع میشدند
اما جوابِ همه ی محبت های آن ها یک لبخندِ کج بود و تمام...
یک روز به خودم آمدم و دیدم چقدر موهای پدرم نسبت به قبل سفید تر شده و مادرم هرروز به بهانه ی خرد کردن پیاز، قرمزیِ چشم هایش پررنگ تر میشود...
خواهر و بردارم کِز کرده بودند و حرف نمیزدند؛
من داشتمِ انتقام رفتن یک آدم بی ارزشِ موقتی را از با ارزش ترین ماندنی های دنیایم میگرفتم...
تصمیمم را گرفتم. هرروز نان خامه ای های مورد علاقه ام را همراه با تماشای سی دی های خواهر و برادرم، با اشتیاق میخوردم
از آن روز فقط یک چیز برایم مهم بود
اینکه به هر قیمتی که شده
"ماندنی هایِ باارزشم را خوشحال نگه دارم"
#سحر
۹۵
۰۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.