فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁶⁴
ویو چهمین
با هر قدمی که به سمتم برمیداشت به عقب میرفتم
وقتی نزدیکاَم میآمد از ترس دلم درد میگرفت که لبخندی بهم زدو به سمت در رفت
دستگیره در رو گرفت
رو کرد بهم
هاجون" دیگه بقیهاش با خودت، من حرفمو زدم "
در بست،رفت و منو با کلی سوال توی ذهنم تنها گذاشت
به حرفاش شک داشتم ولی به حسی تهدلم بهم میگفت داره حقیقت رو میگه
کلی صدا توی ذهنم بود
مغزم میگفت 'حقیقت رو میگه'
قلبم میگفت 'اشتباه'
حس عجیبی داشتم
با فکر کردن به حرفاش و مرور کردنش، کل بدنم به لرز در میاد
ایکاش یکی بود و حقیقت رو بهم میگفت
*چهار ماه بعد
ویو چهمین
از امدنم به اینجا چهار ماه میگذره
دستم کامل خوب شده و تمام زخم های روی بدنم درمان شده
توی این چهار ماه هیچی بین منو هاجون عوض نشد
همه چیز مثل همون روز اوله
خبری از جونگکوک ندارم، هیچی نه ازش نشنیدم و نه دیدم
هاجون نذاشته که از خونه برم بیرون تا فکر فرار به ذهنم نزنه
حتی دوتا نگهبان هم گرفته گذاشته دَم در
تنها موقعی که از این خونه دور شدم با هاجون بوده اونم یه بار که منو بُرد بیرون، به غیر از فقط میتونم تا حیاط برم
اتاق منو هاجون جداس، اون توی یه اتاق دیگه میمونه و من توی یه اتاق دیگه؛ بهم گفت تا وقتی که نخوام بهم دست نمیزنه و از این لحاظ راحتم
مثل همیشه یه روز خسته کننده رو شروع کردم
دوش گرفتم، لباس پوشیدم
[(اسلاید۲؛ لباس چهمین)]
از اتاق بیرون امدم و از پله ها پایین رفتم
وارد آشپزخونه شدم
روبه خدمتکار کردم
+کمک میخواید؟(لبخند)
خدمتکار: نه عزیزم، مم..
هاجون نذاشت خدمتکار حرفش رو کامل بزنه
هاجون" خانم من که نباید کاری کنه "
+ بس کن(اَخم)
از آشپزخونه بیرون آمدم و رفتم سمت میز و شروع به چیدن میز کردم، که هاجون ظرفو از دستم کشید، عصبی صورتمو بهش کردم
+ چیه؟(عصبی)
هاجون" نمیخواد خودتو خسته کنی عزیزم، خدمتکارا انجام میدن "
ظرفو از دستش گرفتم
+ اینش به خودم مربوطه
هاجون" باشه، هر جور راحتی "
نصف ظرفو از دستم گرفت
هاجون" پسمنم کمک میکنم "
+ خودم از پسش برمیام
هاجون" نق نزن دیگه باهم انجام میدیم "(لبخند)
ازش لجم میگیره، ازش جندشم میشه، اینقدر ازش متنفرم که نمیتونم توصیفش کنم
بهقدری که نمیتونم روی نحسشو تحمل کنم
میزو چیدیم و صبحانه خوردیم
*شب
ویو چهمین
ساعت ۹نیم شب بود
من یه طرف مبل نشسته بودم و هاجون یه طرف دیگهاَش
سرم توی گوشی و هاجون داشت تلویزیون نگاه میکرد
هردوتا مون سرگردم بودیم که زنگ خونه به صدا در آمد
خدمتکار طرف در رفت و بازش کرد
بعد خدمتکار آمد توی پذیرای
خدمتکار: آقا، یه مَردی امدن میگن باهاتون کار دارن
هاجون" با من؟ "
خدمتکار: بله، اسمش جانگ سئوک میگن از قبل خبر داشتید
part⁶⁴
ویو چهمین
با هر قدمی که به سمتم برمیداشت به عقب میرفتم
وقتی نزدیکاَم میآمد از ترس دلم درد میگرفت که لبخندی بهم زدو به سمت در رفت
دستگیره در رو گرفت
رو کرد بهم
هاجون" دیگه بقیهاش با خودت، من حرفمو زدم "
در بست،رفت و منو با کلی سوال توی ذهنم تنها گذاشت
به حرفاش شک داشتم ولی به حسی تهدلم بهم میگفت داره حقیقت رو میگه
کلی صدا توی ذهنم بود
مغزم میگفت 'حقیقت رو میگه'
قلبم میگفت 'اشتباه'
حس عجیبی داشتم
با فکر کردن به حرفاش و مرور کردنش، کل بدنم به لرز در میاد
ایکاش یکی بود و حقیقت رو بهم میگفت
*چهار ماه بعد
ویو چهمین
از امدنم به اینجا چهار ماه میگذره
دستم کامل خوب شده و تمام زخم های روی بدنم درمان شده
توی این چهار ماه هیچی بین منو هاجون عوض نشد
همه چیز مثل همون روز اوله
خبری از جونگکوک ندارم، هیچی نه ازش نشنیدم و نه دیدم
هاجون نذاشته که از خونه برم بیرون تا فکر فرار به ذهنم نزنه
حتی دوتا نگهبان هم گرفته گذاشته دَم در
تنها موقعی که از این خونه دور شدم با هاجون بوده اونم یه بار که منو بُرد بیرون، به غیر از فقط میتونم تا حیاط برم
اتاق منو هاجون جداس، اون توی یه اتاق دیگه میمونه و من توی یه اتاق دیگه؛ بهم گفت تا وقتی که نخوام بهم دست نمیزنه و از این لحاظ راحتم
مثل همیشه یه روز خسته کننده رو شروع کردم
دوش گرفتم، لباس پوشیدم
[(اسلاید۲؛ لباس چهمین)]
از اتاق بیرون امدم و از پله ها پایین رفتم
وارد آشپزخونه شدم
روبه خدمتکار کردم
+کمک میخواید؟(لبخند)
خدمتکار: نه عزیزم، مم..
هاجون نذاشت خدمتکار حرفش رو کامل بزنه
هاجون" خانم من که نباید کاری کنه "
+ بس کن(اَخم)
از آشپزخونه بیرون آمدم و رفتم سمت میز و شروع به چیدن میز کردم، که هاجون ظرفو از دستم کشید، عصبی صورتمو بهش کردم
+ چیه؟(عصبی)
هاجون" نمیخواد خودتو خسته کنی عزیزم، خدمتکارا انجام میدن "
ظرفو از دستش گرفتم
+ اینش به خودم مربوطه
هاجون" باشه، هر جور راحتی "
نصف ظرفو از دستم گرفت
هاجون" پسمنم کمک میکنم "
+ خودم از پسش برمیام
هاجون" نق نزن دیگه باهم انجام میدیم "(لبخند)
ازش لجم میگیره، ازش جندشم میشه، اینقدر ازش متنفرم که نمیتونم توصیفش کنم
بهقدری که نمیتونم روی نحسشو تحمل کنم
میزو چیدیم و صبحانه خوردیم
*شب
ویو چهمین
ساعت ۹نیم شب بود
من یه طرف مبل نشسته بودم و هاجون یه طرف دیگهاَش
سرم توی گوشی و هاجون داشت تلویزیون نگاه میکرد
هردوتا مون سرگردم بودیم که زنگ خونه به صدا در آمد
خدمتکار طرف در رفت و بازش کرد
بعد خدمتکار آمد توی پذیرای
خدمتکار: آقا، یه مَردی امدن میگن باهاتون کار دارن
هاجون" با من؟ "
خدمتکار: بله، اسمش جانگ سئوک میگن از قبل خبر داشتید
۷.۳k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.