𝕡𝕒𝕣𝕥⁴³
𝕡𝕒𝕣𝕥⁴³
پرش زمانی امارت!
به تهیونگ ک جنتلمنانه جلوتر از من حرکت میکرد نگاه میکردم و پشت سرش میرفتم!
بعد از چندمین به اتاقی رسیدیم! تهیونگ در زد!
پ.ت=بیا داخل!
دستمو گرفت و رفتیم داخل!
پدرش با دیدنمون لبخندی زد
پ.ت=بشینین!
نشستیم!
پ.ت=انتظار نداشتم!
_حق داری! راستش اومدیم خبری بهتون بدیم!
ابرویی بالا داد و متعجب به منو تهیونگ چشم دوخت!
تهیونگ حرفشو ادامه داد!
_ات بارداره!
شکه شد! دستپاچه اوند و روبهرومون نشست!
پ.ت=بعد بابای اون بچه...
_منم!
لبخندشو بیشتر کرد و ته رو بغل کرد!
این بغلاشون کم زمانی اتفاق میوفتاد! اما خیلی تماشایی بود!
پ.ت=خوشحالم!
بعد اومد و منو بغل کرد!
پ.ت=ات خیلی ازت ممنونم! فکر نمیکردم انقدر زود این خبرو بشنوم!
.
هعیی آره هیچ کس از یه آدم حال خراب ک تازه بچه سقط کرده انتظار دوباره بارداری رو نداره جز آدمی مثل ته!
اما دیگ اینا برام مهم نیست! مهم اینه ک زندگیم زیبا تر از چند وقت پیشمه!
.
پ.ت=این عالیه! دیگ نباید جشنی رو ک برای بارداری ات بگیریم رو ب عقب بندازیم! اونوقته ک دیگ جرعت ندارن درمورد جنسیت و یا عقیم بودن پسرم حرف بزنن!
برگام ریخت! عقیم؟ منظورشون چی بود؟
وقتی قیافه حیرونمو دیدن ادامه داد!
پ.ت= چند سال پیش دوره هایی ک تهیونگ 23\24سالش بود! سر ارثی ک قرار بود از پدرم ب یکی از نوه های بزرگ برسه مشکل پیش اومد! تهیونگ و برادر زادم کلی ب مشکل خوردن! سرهمین مادرش ک کلی روی مخ مادرمم کار کرده بود،ب فالگیر و این چرتا اعتقاد داشت! برای همین مخ مادرمو زد و گفتن یه مهمونی میگیرن و فالگیر میارن تا ببینه کدوم لیاقت اینو دارن!
به تهیونگی ک عصبی کنارم وایساده بود نگاه کردم! آتیش ازش میبارید!
تهیونگ ادامه داد!
_وسط فال گیری! کوزه ای ک دستم بود شکست! و تیکش توی دستم رفت! خیلی برام عجیب بود ک توی اونجا یهو باید توی دستم بشکنه! بعد شکست اون کوزه اون زنیکه شروع کرد به جیغ وداد ک این پسر نمیتونه وارثی برای این ارث بیاره! هیچوقت نگاه های اون مردم از یادم نمیره! همونجا عهد کردم ک روزی جلوی همه نشونشون بدم ک میتونم پدر بشم!
+بعد چی شد؟ باور کردن؟
_اهمم...پدربزرگمم با اینکه از دادن ارث ب پسر عموم رازی نبود به خاطر خاندان مجبور ب این کار شد!!
+ه..ه.....هققق
_اه داری گریه میکنی؟ مگ بهت نگفتم تا اطلاع ثانوی گریه ممنوع!!
بقلم کرد!
_آروم باش!
شَ𐇽رَ𐇽اَ𐇽یَ𐇽طَ𐇽
لایک ۳۵
کامنت ۲۰۰(یاععع ول می دونم با فشاتون زود می رسه)
ߊܭَܝ ܩࡅ࡙ ܟܿࡐߊܨ ܢ̣ܧࡅ࡙ܢܚ݅ࡐ ܢ̣ܟܿࡐࡅ߭ܨ ܠߊࡅ࡙ܭ ܭࡍ߭ ܢ̣ࡅ࡙ܢ̣🍷🫀
#فیک
#اسمات
#بیتیاس
#استریکیدز
#رمان
#وانشات
#ته
#تهیونگ
#هیونجین
#فلیکس
#نونا
#ات
#کوک
#هان
#ادمین
#استی
#آرمی
پرش زمانی امارت!
به تهیونگ ک جنتلمنانه جلوتر از من حرکت میکرد نگاه میکردم و پشت سرش میرفتم!
بعد از چندمین به اتاقی رسیدیم! تهیونگ در زد!
پ.ت=بیا داخل!
دستمو گرفت و رفتیم داخل!
پدرش با دیدنمون لبخندی زد
پ.ت=بشینین!
نشستیم!
پ.ت=انتظار نداشتم!
_حق داری! راستش اومدیم خبری بهتون بدیم!
ابرویی بالا داد و متعجب به منو تهیونگ چشم دوخت!
تهیونگ حرفشو ادامه داد!
_ات بارداره!
شکه شد! دستپاچه اوند و روبهرومون نشست!
پ.ت=بعد بابای اون بچه...
_منم!
لبخندشو بیشتر کرد و ته رو بغل کرد!
این بغلاشون کم زمانی اتفاق میوفتاد! اما خیلی تماشایی بود!
پ.ت=خوشحالم!
بعد اومد و منو بغل کرد!
پ.ت=ات خیلی ازت ممنونم! فکر نمیکردم انقدر زود این خبرو بشنوم!
.
هعیی آره هیچ کس از یه آدم حال خراب ک تازه بچه سقط کرده انتظار دوباره بارداری رو نداره جز آدمی مثل ته!
اما دیگ اینا برام مهم نیست! مهم اینه ک زندگیم زیبا تر از چند وقت پیشمه!
.
پ.ت=این عالیه! دیگ نباید جشنی رو ک برای بارداری ات بگیریم رو ب عقب بندازیم! اونوقته ک دیگ جرعت ندارن درمورد جنسیت و یا عقیم بودن پسرم حرف بزنن!
برگام ریخت! عقیم؟ منظورشون چی بود؟
وقتی قیافه حیرونمو دیدن ادامه داد!
پ.ت= چند سال پیش دوره هایی ک تهیونگ 23\24سالش بود! سر ارثی ک قرار بود از پدرم ب یکی از نوه های بزرگ برسه مشکل پیش اومد! تهیونگ و برادر زادم کلی ب مشکل خوردن! سرهمین مادرش ک کلی روی مخ مادرمم کار کرده بود،ب فالگیر و این چرتا اعتقاد داشت! برای همین مخ مادرمو زد و گفتن یه مهمونی میگیرن و فالگیر میارن تا ببینه کدوم لیاقت اینو دارن!
به تهیونگی ک عصبی کنارم وایساده بود نگاه کردم! آتیش ازش میبارید!
تهیونگ ادامه داد!
_وسط فال گیری! کوزه ای ک دستم بود شکست! و تیکش توی دستم رفت! خیلی برام عجیب بود ک توی اونجا یهو باید توی دستم بشکنه! بعد شکست اون کوزه اون زنیکه شروع کرد به جیغ وداد ک این پسر نمیتونه وارثی برای این ارث بیاره! هیچوقت نگاه های اون مردم از یادم نمیره! همونجا عهد کردم ک روزی جلوی همه نشونشون بدم ک میتونم پدر بشم!
+بعد چی شد؟ باور کردن؟
_اهمم...پدربزرگمم با اینکه از دادن ارث ب پسر عموم رازی نبود به خاطر خاندان مجبور ب این کار شد!!
+ه..ه.....هققق
_اه داری گریه میکنی؟ مگ بهت نگفتم تا اطلاع ثانوی گریه ممنوع!!
بقلم کرد!
_آروم باش!
شَ𐇽رَ𐇽اَ𐇽یَ𐇽طَ𐇽
لایک ۳۵
کامنت ۲۰۰(یاععع ول می دونم با فشاتون زود می رسه)
ߊܭَܝ ܩࡅ࡙ ܟܿࡐߊܨ ܢ̣ܧࡅ࡙ܢܚ݅ࡐ ܢ̣ܟܿࡐࡅ߭ܨ ܠߊࡅ࡙ܭ ܭࡍ߭ ܢ̣ࡅ࡙ܢ̣🍷🫀
#فیک
#اسمات
#بیتیاس
#استریکیدز
#رمان
#وانشات
#ته
#تهیونگ
#هیونجین
#فلیکس
#نونا
#ات
#کوک
#هان
#ادمین
#استی
#آرمی
۴۴.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.