🍃 🌹 🍃
🍃 🌹 🍃
آن سال زمستان بعد از سالها برف باریده بود، خلوت بودن شهر هر آدمی را وسوسه میکرد که خانه و زندگی را بگذارد به امان خدا و برود یک دل سیر شهرگردی کند.
ظهر بود که زنگ زد گفت:
حق نداری بعدازظهرات را با هیچ موجود زنده ای جز من تقسیم کنی،میدانی زمانی که برف تازه روی زمین نشسته است بهترین زمان دنیا برای قدم زدن های دو نفره است، حداقل اش برای ما خیلی اینطور بود .. سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش، نمیدانم چرا اما همیشه آن خیابان اولین انتخابمان برای پیاده روی بود. شهر آنقدر خلوت بود که ده دقیقه به ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد، دستم را محکم گرفته بود. وسط پیاده روی مان بودیم که یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه را که پایین داد بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: بیاین بالا که خیلی سرده
دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی اش به راننده گفت: مرسی آقا، اصلا اومدیم که قدم بزنیم. من با تبسمی که یک بچه ی هفت ساله هم میفهمید که به شدت از سر رضایت است راننده را فقط نگاه میکردم، راننده به من لبخند زد، از آن لبخند هایی که میدانستم چقدر حرف درونش انبار شده است و بعد گفت: قدرشو بدون .. و همانطور که مارا برانداز میکرد شیشه اش را کشید بالا و رفت.
چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم، آقای راننده پیرتر شده بود - من هم همینطور، اصلا مرا نشناخت، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم. جلو نشسته بودم و جز من مسافر دیگری هم نبود، وقتی به میدان آخر رسیدیم، هنگام پیاده شدن، درست در آن لحظه ای که در ماشین را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم روی زمین بود و نگاهم به سمت آنطرف میدان به آقای راننده گفتم: من حرفت رو گوش کردم، اما اون گوش نکرد! همانطور که نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی میکرد از ماشین پیاده شدم. به پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن ماشین را تا آخرین لحظه ای که در تاریکی گم میشدم نشنیدم که نشنیدم.
همین.
#پویان_اوحدی
آن سال زمستان بعد از سالها برف باریده بود، خلوت بودن شهر هر آدمی را وسوسه میکرد که خانه و زندگی را بگذارد به امان خدا و برود یک دل سیر شهرگردی کند.
ظهر بود که زنگ زد گفت:
حق نداری بعدازظهرات را با هیچ موجود زنده ای جز من تقسیم کنی،میدانی زمانی که برف تازه روی زمین نشسته است بهترین زمان دنیا برای قدم زدن های دو نفره است، حداقل اش برای ما خیلی اینطور بود .. سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش، نمیدانم چرا اما همیشه آن خیابان اولین انتخابمان برای پیاده روی بود. شهر آنقدر خلوت بود که ده دقیقه به ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد، دستم را محکم گرفته بود. وسط پیاده روی مان بودیم که یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه را که پایین داد بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: بیاین بالا که خیلی سرده
دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی اش به راننده گفت: مرسی آقا، اصلا اومدیم که قدم بزنیم. من با تبسمی که یک بچه ی هفت ساله هم میفهمید که به شدت از سر رضایت است راننده را فقط نگاه میکردم، راننده به من لبخند زد، از آن لبخند هایی که میدانستم چقدر حرف درونش انبار شده است و بعد گفت: قدرشو بدون .. و همانطور که مارا برانداز میکرد شیشه اش را کشید بالا و رفت.
چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم، آقای راننده پیرتر شده بود - من هم همینطور، اصلا مرا نشناخت، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم. جلو نشسته بودم و جز من مسافر دیگری هم نبود، وقتی به میدان آخر رسیدیم، هنگام پیاده شدن، درست در آن لحظه ای که در ماشین را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم روی زمین بود و نگاهم به سمت آنطرف میدان به آقای راننده گفتم: من حرفت رو گوش کردم، اما اون گوش نکرد! همانطور که نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی میکرد از ماشین پیاده شدم. به پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن ماشین را تا آخرین لحظه ای که در تاریکی گم میشدم نشنیدم که نشنیدم.
همین.
#پویان_اوحدی
۲.۷k
۰۸ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.