part (6) 🫂🖇🔮
part (6) 🫂🖇🔮
بعد ی ساعت:/
یونا:هورااااااااااا من بردم چلو کباب و من خوردم
ته:نخیر حساب نیس بیا ی راند دیگه بازی کنیم
یونا:اقای بازنده دو دسته که داری میبازی دیگه حرف نزن
ته:...
داشتن با هم بحث میکردن که مامان یونا وارد شد
م.ی:دارین چیکار میکنین؟؟
یونا:داریم بازی میکنیم
م.ی:مگه بهت نگفتم که حق بازی کردن نداری*عصبانی*
ته:خانم پارک من بهش گفدم اون تقصیری نداره
م.ی:باشه بیاین پایین شام حاضره
روبه یونا زمزمه کرد که فق اون بشنوه:من برات دارم دیگه اگه مهمونا رفدن
یونا خیلی ترسیده بود چون میدونست عواقب خوبی در انتظارش نیست
رفتن پایین که شام بخورن
ب.ت:کجا بودین ی ساعته .. گفتم برین حرف بزنین نگفتم کاری کنین که*همه خندیدن*
م.ی:داشتن بازی میکردن *ی نگاه ترسناک به یونا*
م.ت:اشکال نداره بیایم شاممون رو بخوریم
یونا و ته:چشم
بعد نیم ساعت:/
شامشونو خوردن که ته گفت:
پدر اگه با ما کاری ندارین من کار دارم میشه برم؟؟
پ.ت:عاره پسرم برو
ته دست یونا رو گرفت و اونو به سمت محوطه حیاط برد ..
ته:یونا ی چیز میگم راستشو بگو
یونا: چی؟؟
ته:من دیدم مامانت عصبی شد وقتی داشتیم بازی میکردیم
یونا با این حرف ته سرشو انداخت پایین..
ته:میشه به من بگی ؟؟البته اگه میخوای اخه میدونم ،گفتی که راضی نیستن که بازی کنی ولی نمیدونستم اینقد جدی باشه
یونا:اشک تو چشاش جمع شد و گفت:
همیشه بخاطر اینکه دختر خالم که همیشه نمراتش از من بیشتره اونو میکوبن تو سر من و بخاطر همین هم نمیزارن بازی کنم میگن برو درستو بخون وقتی هم که به حرفشون گوش نمیدم منو کتک میزنن
یونا با این حرفش زد زیر گریه
ته:گریه نکن اروم باش من کمکت میکنم
یونا:ولی تو نمیتونی کاری کنی مگه نگفتی ازدواجمون اجباریه و تازه تو نمیتونی به زور عاشقم باشی اینجوری میشه ی عشق اجباری برای...
ته نزاش حرفشو ادامه بده و گفت:
حرف نباشه بیا از همین الان قرارمونو بزاریم حتی اگه عاشق هم هم نبودیم به همدیگه ت هر شرایطی کمک کنیم اوکی؟؟
یونا:با..باشه
ته:داشتی میگفتی دختر خالت؟؟
یونا:عاره دختر خالم اسمش...
بعد ی ساعت:/
یونا:هورااااااااااا من بردم چلو کباب و من خوردم
ته:نخیر حساب نیس بیا ی راند دیگه بازی کنیم
یونا:اقای بازنده دو دسته که داری میبازی دیگه حرف نزن
ته:...
داشتن با هم بحث میکردن که مامان یونا وارد شد
م.ی:دارین چیکار میکنین؟؟
یونا:داریم بازی میکنیم
م.ی:مگه بهت نگفتم که حق بازی کردن نداری*عصبانی*
ته:خانم پارک من بهش گفدم اون تقصیری نداره
م.ی:باشه بیاین پایین شام حاضره
روبه یونا زمزمه کرد که فق اون بشنوه:من برات دارم دیگه اگه مهمونا رفدن
یونا خیلی ترسیده بود چون میدونست عواقب خوبی در انتظارش نیست
رفتن پایین که شام بخورن
ب.ت:کجا بودین ی ساعته .. گفتم برین حرف بزنین نگفتم کاری کنین که*همه خندیدن*
م.ی:داشتن بازی میکردن *ی نگاه ترسناک به یونا*
م.ت:اشکال نداره بیایم شاممون رو بخوریم
یونا و ته:چشم
بعد نیم ساعت:/
شامشونو خوردن که ته گفت:
پدر اگه با ما کاری ندارین من کار دارم میشه برم؟؟
پ.ت:عاره پسرم برو
ته دست یونا رو گرفت و اونو به سمت محوطه حیاط برد ..
ته:یونا ی چیز میگم راستشو بگو
یونا: چی؟؟
ته:من دیدم مامانت عصبی شد وقتی داشتیم بازی میکردیم
یونا با این حرف ته سرشو انداخت پایین..
ته:میشه به من بگی ؟؟البته اگه میخوای اخه میدونم ،گفتی که راضی نیستن که بازی کنی ولی نمیدونستم اینقد جدی باشه
یونا:اشک تو چشاش جمع شد و گفت:
همیشه بخاطر اینکه دختر خالم که همیشه نمراتش از من بیشتره اونو میکوبن تو سر من و بخاطر همین هم نمیزارن بازی کنم میگن برو درستو بخون وقتی هم که به حرفشون گوش نمیدم منو کتک میزنن
یونا با این حرفش زد زیر گریه
ته:گریه نکن اروم باش من کمکت میکنم
یونا:ولی تو نمیتونی کاری کنی مگه نگفتی ازدواجمون اجباریه و تازه تو نمیتونی به زور عاشقم باشی اینجوری میشه ی عشق اجباری برای...
ته نزاش حرفشو ادامه بده و گفت:
حرف نباشه بیا از همین الان قرارمونو بزاریم حتی اگه عاشق هم هم نبودیم به همدیگه ت هر شرایطی کمک کنیم اوکی؟؟
یونا:با..باشه
ته:داشتی میگفتی دختر خالت؟؟
یونا:عاره دختر خالم اسمش...
۴۶.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.