part (7) 🫂🖇🔮
part (7) 🫂🖇🔮
یونا:عاره دختر خالم اسمشم لن...
پ.ت:تهیونگگگگگگ*داد*
ته:بله پدر؟؟
پ.ت:داریممیریم بیا
ته:اومدم
ته رو به یونا:خب دیگه ما داریم میری بقیه حرفامونو بعدا میزنیم باشه کوچولو؟؟
یونا:*خنده* باشه برو
اونا رفدن ..الان مونده بودن یونا و بابا مامانش
م.ی:یونااااا*داد*
یونا:بلههههه
م.ی:بیا کارت دارم
یونا:او..اومدم
یونا با ترس بلند شد که بره .. رفت داخل خونه دید مامتن باباش منتظرش وایستادن یونا با ترس گفت:
ب..بله با من کاری داشتین؟؟
م.ی:مگه نگفتم حق نداری بدون اجازه گیم بازی کنی چرا به حرف گوش نمیدی؟؟
یونا:م...من
پ.ی:خانم مگه نگفتی تا گفت که بازی کنن پس بیا اینبار رو ببخشیمش ..رو به یونا گفت:
پسفردا اماده باش مراسم نامزدیتونه .. اخر هفته هم نامزدی میگیریم
یونا:چییییی چرا اینقدر زود
م.ی:تو که بدت نمیاد*پوزخند*
یونا:ب...باشه
یونا سریع رفت تو اتاقش
یونا:اخیششششش خطر از بیخ گوشم گذشت
پ.ی:*اومد تو اتاق* راستی یادم رفت بهت بگم پدر تهیونگ گفته بود گه فردا اماده باشی ته میاد دنبالت برین برای خرید مراسم
یونا:خوبه برا خودتون میبرید و میدوزید
پدر یونا بهش ی سیلی زد گفت: عاره همینه که هست نمیخوای هم نمیتونی کاری کنی
بعد این حرفش از اتاق رفت بیرون و درم محکم بست یونا هم نشست ی دل سیر گریه کرد اونقدی که خوابش برد
صبح:/
یونا ویو:/
با سردرد از خواب بیدار شدم تو ایینه به خودم نگاه کردم زیر چشام گود افتاده بود
قرار بود تهیونگ ساعت ۱۱ بیاد دنبالم
کارامو انجام دادم رفتم صبونمو خوردم ارایشمو کردم لباسمو پوشیدم دیدم گوشیم زنگ میخوره
یونا:الوو.. بله؟؟
ته:نمیای پایین؟؟
یونا:اع اومدی؟؟شمارمو از کجا اوردی؟؟
ته:از بابام گرفتم
یونا:یابان از کجا اورده؟؟
ته از پدر جنابعالی گرفتن .. حالا سوالاتون تموموشد نمیایین پایین خانم؟؟
یونا:ها...عاها الان میام
یونا رفت پیش ته ، ته تا یونا رو دید از ماشین پیاده شد و درو براس باز کرد تا یونا سوار شه
یونا:بهههههه چ جلتلمنانه
ته:بله دیگه ما اینیم:)
یونا سوار ماشین شد ته هم اومد و سوار شد
یونا:خب کجا بریم؟؟
ته:میریم مرکز خرید
یونا:خب بزن بریم
یونا:عاره دختر خالم اسمشم لن...
پ.ت:تهیونگگگگگگ*داد*
ته:بله پدر؟؟
پ.ت:داریممیریم بیا
ته:اومدم
ته رو به یونا:خب دیگه ما داریم میری بقیه حرفامونو بعدا میزنیم باشه کوچولو؟؟
یونا:*خنده* باشه برو
اونا رفدن ..الان مونده بودن یونا و بابا مامانش
م.ی:یونااااا*داد*
یونا:بلههههه
م.ی:بیا کارت دارم
یونا:او..اومدم
یونا با ترس بلند شد که بره .. رفت داخل خونه دید مامتن باباش منتظرش وایستادن یونا با ترس گفت:
ب..بله با من کاری داشتین؟؟
م.ی:مگه نگفتم حق نداری بدون اجازه گیم بازی کنی چرا به حرف گوش نمیدی؟؟
یونا:م...من
پ.ی:خانم مگه نگفتی تا گفت که بازی کنن پس بیا اینبار رو ببخشیمش ..رو به یونا گفت:
پسفردا اماده باش مراسم نامزدیتونه .. اخر هفته هم نامزدی میگیریم
یونا:چییییی چرا اینقدر زود
م.ی:تو که بدت نمیاد*پوزخند*
یونا:ب...باشه
یونا سریع رفت تو اتاقش
یونا:اخیششششش خطر از بیخ گوشم گذشت
پ.ی:*اومد تو اتاق* راستی یادم رفت بهت بگم پدر تهیونگ گفته بود گه فردا اماده باشی ته میاد دنبالت برین برای خرید مراسم
یونا:خوبه برا خودتون میبرید و میدوزید
پدر یونا بهش ی سیلی زد گفت: عاره همینه که هست نمیخوای هم نمیتونی کاری کنی
بعد این حرفش از اتاق رفت بیرون و درم محکم بست یونا هم نشست ی دل سیر گریه کرد اونقدی که خوابش برد
صبح:/
یونا ویو:/
با سردرد از خواب بیدار شدم تو ایینه به خودم نگاه کردم زیر چشام گود افتاده بود
قرار بود تهیونگ ساعت ۱۱ بیاد دنبالم
کارامو انجام دادم رفتم صبونمو خوردم ارایشمو کردم لباسمو پوشیدم دیدم گوشیم زنگ میخوره
یونا:الوو.. بله؟؟
ته:نمیای پایین؟؟
یونا:اع اومدی؟؟شمارمو از کجا اوردی؟؟
ته:از بابام گرفتم
یونا:یابان از کجا اورده؟؟
ته از پدر جنابعالی گرفتن .. حالا سوالاتون تموموشد نمیایین پایین خانم؟؟
یونا:ها...عاها الان میام
یونا رفت پیش ته ، ته تا یونا رو دید از ماشین پیاده شد و درو براس باز کرد تا یونا سوار شه
یونا:بهههههه چ جلتلمنانه
ته:بله دیگه ما اینیم:)
یونا سوار ماشین شد ته هم اومد و سوار شد
یونا:خب کجا بریم؟؟
ته:میریم مرکز خرید
یونا:خب بزن بریم
۴۰.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.