vimin
Part 27🖤
اره دیگه خلاصه جیمین فرار میکنه...
دور کشتی بزرگ قدم میزنه که چند نفر جلوشو میگیرن...
همون یارو با بادیگارداش بودن...
جیمین شوکه شده بود و داشت آدمای دورو برشو نگاه میکرد ...
که یهو یه پارچه جلو دماغشو گرفتن و بیهوش شد..
یه ساعت بعد سونگ هو بدو بدو میره پیش بقیه بادیگاردا و سراغ جیمینو میگیره...
/برده هه کو؟
یه نفر از بادیگارد های تهیونگ:
من اومدم به شما کمک کنم ولی مثل این که یکی دیگه از بچه هارو زده و فرار کرده....
/واااای بی عرضه هاااا الان من به رییس چی بگم ؟!؟
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
/اهم... رییس...!
+ باز چه گندی زدی هونگ...
/رییس گند خواستی نزدم... فقط میخوام بپرسم نمیشه یه برده جدید بخرین؟!
+به چه دلیل اونوقت؟!
/هعچ:٫)
+اوکه... برده هرو برو بیارش...
ویو سونگ هو:
یا موسبنه جفر الان چی بگم....
/راستش میدونین رییس...
همون شب اول فرار کرد...
+مرتیکه ک*و*ن *ک*ش چیمیگی؟!؟؟؟؟؟؟
/رییس به خودشون مثلت باشید....
+کی فرار کرده و الان داری به من میگی؟!
/همون موقع که منو فرستادین با بقیه بریم تو قایق و پارک جیمینو ببریم چنتا بادیگار از یه باند دیگه ریختم سر من...
اون برده هم از فرصت استفاده کرد فرار کرد...
تازه یه دونه ام کوبنده توسر یکی از بچه ها... تا همین نیم ساعت پیش بیهوش بود...
oooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooo
پرش زمانی به فردا:
فردا صبح جیمین به هوش میاد و انقد توی فضای تاریک بوده نور چشماشو اذیت میکنه..
جیمین ویو:به خودم اومدم که متوجه شدم همون تیکه پارچه ای که بدنم رو پوشونده بود تنم نیست و فقط یه شلوار ساده پامه...
سعی کردم تکون بخورم...
ولی دستم پاهام با دستبند به تخت بسته شده بود...
یه یهو یکی.....
continues✌️
لایک کامت.... 😚❤️
اره دیگه خلاصه جیمین فرار میکنه...
دور کشتی بزرگ قدم میزنه که چند نفر جلوشو میگیرن...
همون یارو با بادیگارداش بودن...
جیمین شوکه شده بود و داشت آدمای دورو برشو نگاه میکرد ...
که یهو یه پارچه جلو دماغشو گرفتن و بیهوش شد..
یه ساعت بعد سونگ هو بدو بدو میره پیش بقیه بادیگاردا و سراغ جیمینو میگیره...
/برده هه کو؟
یه نفر از بادیگارد های تهیونگ:
من اومدم به شما کمک کنم ولی مثل این که یکی دیگه از بچه هارو زده و فرار کرده....
/واااای بی عرضه هاااا الان من به رییس چی بگم ؟!؟
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
/اهم... رییس...!
+ باز چه گندی زدی هونگ...
/رییس گند خواستی نزدم... فقط میخوام بپرسم نمیشه یه برده جدید بخرین؟!
+به چه دلیل اونوقت؟!
/هعچ:٫)
+اوکه... برده هرو برو بیارش...
ویو سونگ هو:
یا موسبنه جفر الان چی بگم....
/راستش میدونین رییس...
همون شب اول فرار کرد...
+مرتیکه ک*و*ن *ک*ش چیمیگی؟!؟؟؟؟؟؟
/رییس به خودشون مثلت باشید....
+کی فرار کرده و الان داری به من میگی؟!
/همون موقع که منو فرستادین با بقیه بریم تو قایق و پارک جیمینو ببریم چنتا بادیگار از یه باند دیگه ریختم سر من...
اون برده هم از فرصت استفاده کرد فرار کرد...
تازه یه دونه ام کوبنده توسر یکی از بچه ها... تا همین نیم ساعت پیش بیهوش بود...
oooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooo
پرش زمانی به فردا:
فردا صبح جیمین به هوش میاد و انقد توی فضای تاریک بوده نور چشماشو اذیت میکنه..
جیمین ویو:به خودم اومدم که متوجه شدم همون تیکه پارچه ای که بدنم رو پوشونده بود تنم نیست و فقط یه شلوار ساده پامه...
سعی کردم تکون بخورم...
ولی دستم پاهام با دستبند به تخت بسته شده بود...
یه یهو یکی.....
continues✌️
لایک کامت.... 😚❤️
۷.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.