پارت ۷۶
پارت ۷۶
با قدم های محکم و بلند به سمت اتاق پدرش میرفت، صدای در بلند شد و بعد از چند ثانیه داخل اتاق شد،مثل همیشه،
صندلی چرم مشکی رنگش پشت به جونگ کوک بود،اگر اینطور نبود باید تعجب می کرد.....
-باهام کاری داشتین؟
با صدای بمش شروع به حرف زدن کرد
¥هنوز پای بچه ای در کار نیست؟
خوب منظورش رو می فهمید اما با این حال جواب داد
-چی؟
به سمت پسرک برگشت و هم زمان گفت
¥گفتم هنوز باردار نشده؟
جونگ کوک مکثی کرد و جواب داد
-نه......
جی هون نفس عمیقی کشید و ادامه داد
¥از اون شب دو هفته میگذره،اونوقت پسر من عرضه نداشته توی این دو هفته کاری که ازش می خوام انجام بده......
سکوت بدی حاکم شد
جی هون طوری عصبی و حرصی به نظر میرسید که حرفی که نباید میگفت رو به زبون آورد....
¥من اون کارو کردم که این قضیه زودتر.....
با فهمیدن اینکه چه گندی زده جملشو ادامه نداد.....
جونگ کوک با چشمهای گرد شده به مرد رو به روش خیره شد و با تعجب پرسید
-کار.....ش....ما بود؟
پدرش نفس حرصی کشید و هیچ جوابی نداد.....
جونگ کوک دوباره سوالشو تکرار کرد
-پدر......کار شما بود؟
جی هون که دیگه آب از سرش گذشته بود رو به جونگ کوک جواب داد
¥آره،کار من بود....
جونگ کوک با پوزخندی که از سر ناباوری و تعجب بود رو به پدرش گفت
-باید از همون اول میفهمیدم....با گشتن دنبال بقیه فقط وقت خودمو تلف کردم.....نگو فرد مورد نظر از رگ گردنم بهم نزدیک تر بوده.....
¥من هر کاری کردم فقط برای زندگی خودت بوده.....
بغض بدی گلوی جونگ کوک و چنگ میزد اما انقدر قوی بود که بتونه نگهش داره.....با جرئتی که نمی دونست از کجا آورده شروع کرد به حرف زدن
_سالهاست که دارین کارایی که بر خلاف میل منه رو به عنوان سود برای زندگی خودم انجام میدین.....سالهاست که هر کاری میکنین میگین برای زندگی خودته.....برای خوشبختی خودته.....پس کو این خوشبختی؟.....ها؟.........خواهرمو ازم دور کردین گفتین برای زندگی خودته،دو سال بعد جنازشو با همین دستام بغل گرفتم......(داستان خواهرش رو میفهمین)......داشتم درسمو میخوندم،خواستم دکترامو بگیرم اما نزاشتین،گفتین بیا کنار دست خودم باش،الان چی شده؟
الان به جای اینکه مغزم از فرمول ریاضی و فیزیک و درس پر باشه به فکر اینم که کیو،کجا سر به نیست کنم که یه دفعه از باندمون بو نبره.......گفتین فقط یه مدت با فلورا نامزد کنین برای جلب توجه،حالا چی؟
الان مجبورم کردین در حالی که هیچ علاقه ای بهش ندارم باهاش ازدواج کنم و هم خواب بشم.....و حالام که من و اون دختر بدبخت و چیز خور کردین،جوری که هیچ کدوممون هیچی از اونشب یادمون نمیاد.....شما منو داغون کردین پدر.....شما منو شکسته کردین......شما منو تبدیل به این جونگ کوک کردین.....
صدای داد جی هون بلند شد
¥ساکت شووووو......تو چه میفهمی چی خوبه چی بده؟تو هنوز بچه ای پسر!پس فقط باید اینجور موقع ها دهنتو ببندی.....
جونگ کوک کوتاه بیا نبود
-چرا همیشه باید دهنمو ببندم؟!
چرا همیشه باید ساکت باشم؟!
بزارین یه بار حرف بزنم....
شما نمی خواین بفهمین و نخواهید فهمید که من بزرگ شدم و می تونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم.....توی این سالها جلوی چشمتون ذره ذره آب شدم.....عین خیالتون نیومد.....با اینکه باعث و بانی اصلی مشکلات زندگی من شما بودین.....حالا چی شده توی تصمیمات مهم زندگیم یادتون میفته برام پدری کنین؟
(این دیالوگ های آخر تقریبا با داد بوده)
جی هون خواست حرفی بزنه اما جونگ کوک مانع شد
-من که دیگه آب از سرم گذشته......شما خیلی وقته منو نابود کردین.....اما نمیزارم.....نمیزارم این دختر بیچاره قربانی عوضی بازی منو و شما بشه....حالا چه خوشتون بیاد چه بدتون بیاد......
پدرش داشت از عصبانیت میترکید.....
جونگ کوک با حالت طعنه رو به پدرش گفت
-روز خوبی داشته باشید جناب جئونننن(جناب جئون رو محکم گفت)
بعد از اتاق بیرون رفت.....
با بیرون رفتن جونگ کوک جی هون داد بلندی کشید و خودکار توی دستش رو شکست.....
جونگ کوک که احساس سبکی میکرد.....لبخندی زد و از اینکه تونسته بود حرص پدرش رو دربیاره،بدون فکر کردن به عواقبش راضی بود.....
انگار حضور ا/ت خیلی چیزا رو توی این عمارت تغییر داده بود.....
شرایط=
○۷۰ کامنت
○۴۰ لایک
با قدم های محکم و بلند به سمت اتاق پدرش میرفت، صدای در بلند شد و بعد از چند ثانیه داخل اتاق شد،مثل همیشه،
صندلی چرم مشکی رنگش پشت به جونگ کوک بود،اگر اینطور نبود باید تعجب می کرد.....
-باهام کاری داشتین؟
با صدای بمش شروع به حرف زدن کرد
¥هنوز پای بچه ای در کار نیست؟
خوب منظورش رو می فهمید اما با این حال جواب داد
-چی؟
به سمت پسرک برگشت و هم زمان گفت
¥گفتم هنوز باردار نشده؟
جونگ کوک مکثی کرد و جواب داد
-نه......
جی هون نفس عمیقی کشید و ادامه داد
¥از اون شب دو هفته میگذره،اونوقت پسر من عرضه نداشته توی این دو هفته کاری که ازش می خوام انجام بده......
سکوت بدی حاکم شد
جی هون طوری عصبی و حرصی به نظر میرسید که حرفی که نباید میگفت رو به زبون آورد....
¥من اون کارو کردم که این قضیه زودتر.....
با فهمیدن اینکه چه گندی زده جملشو ادامه نداد.....
جونگ کوک با چشمهای گرد شده به مرد رو به روش خیره شد و با تعجب پرسید
-کار.....ش....ما بود؟
پدرش نفس حرصی کشید و هیچ جوابی نداد.....
جونگ کوک دوباره سوالشو تکرار کرد
-پدر......کار شما بود؟
جی هون که دیگه آب از سرش گذشته بود رو به جونگ کوک جواب داد
¥آره،کار من بود....
جونگ کوک با پوزخندی که از سر ناباوری و تعجب بود رو به پدرش گفت
-باید از همون اول میفهمیدم....با گشتن دنبال بقیه فقط وقت خودمو تلف کردم.....نگو فرد مورد نظر از رگ گردنم بهم نزدیک تر بوده.....
¥من هر کاری کردم فقط برای زندگی خودت بوده.....
بغض بدی گلوی جونگ کوک و چنگ میزد اما انقدر قوی بود که بتونه نگهش داره.....با جرئتی که نمی دونست از کجا آورده شروع کرد به حرف زدن
_سالهاست که دارین کارایی که بر خلاف میل منه رو به عنوان سود برای زندگی خودم انجام میدین.....سالهاست که هر کاری میکنین میگین برای زندگی خودته.....برای خوشبختی خودته.....پس کو این خوشبختی؟.....ها؟.........خواهرمو ازم دور کردین گفتین برای زندگی خودته،دو سال بعد جنازشو با همین دستام بغل گرفتم......(داستان خواهرش رو میفهمین)......داشتم درسمو میخوندم،خواستم دکترامو بگیرم اما نزاشتین،گفتین بیا کنار دست خودم باش،الان چی شده؟
الان به جای اینکه مغزم از فرمول ریاضی و فیزیک و درس پر باشه به فکر اینم که کیو،کجا سر به نیست کنم که یه دفعه از باندمون بو نبره.......گفتین فقط یه مدت با فلورا نامزد کنین برای جلب توجه،حالا چی؟
الان مجبورم کردین در حالی که هیچ علاقه ای بهش ندارم باهاش ازدواج کنم و هم خواب بشم.....و حالام که من و اون دختر بدبخت و چیز خور کردین،جوری که هیچ کدوممون هیچی از اونشب یادمون نمیاد.....شما منو داغون کردین پدر.....شما منو شکسته کردین......شما منو تبدیل به این جونگ کوک کردین.....
صدای داد جی هون بلند شد
¥ساکت شووووو......تو چه میفهمی چی خوبه چی بده؟تو هنوز بچه ای پسر!پس فقط باید اینجور موقع ها دهنتو ببندی.....
جونگ کوک کوتاه بیا نبود
-چرا همیشه باید دهنمو ببندم؟!
چرا همیشه باید ساکت باشم؟!
بزارین یه بار حرف بزنم....
شما نمی خواین بفهمین و نخواهید فهمید که من بزرگ شدم و می تونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم.....توی این سالها جلوی چشمتون ذره ذره آب شدم.....عین خیالتون نیومد.....با اینکه باعث و بانی اصلی مشکلات زندگی من شما بودین.....حالا چی شده توی تصمیمات مهم زندگیم یادتون میفته برام پدری کنین؟
(این دیالوگ های آخر تقریبا با داد بوده)
جی هون خواست حرفی بزنه اما جونگ کوک مانع شد
-من که دیگه آب از سرم گذشته......شما خیلی وقته منو نابود کردین.....اما نمیزارم.....نمیزارم این دختر بیچاره قربانی عوضی بازی منو و شما بشه....حالا چه خوشتون بیاد چه بدتون بیاد......
پدرش داشت از عصبانیت میترکید.....
جونگ کوک با حالت طعنه رو به پدرش گفت
-روز خوبی داشته باشید جناب جئونننن(جناب جئون رو محکم گفت)
بعد از اتاق بیرون رفت.....
با بیرون رفتن جونگ کوک جی هون داد بلندی کشید و خودکار توی دستش رو شکست.....
جونگ کوک که احساس سبکی میکرد.....لبخندی زد و از اینکه تونسته بود حرص پدرش رو دربیاره،بدون فکر کردن به عواقبش راضی بود.....
انگار حضور ا/ت خیلی چیزا رو توی این عمارت تغییر داده بود.....
شرایط=
○۷۰ کامنت
○۴۰ لایک
۷۹.۴k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.