پارت ۷۶
پارت ۷۶
به سمتش میدوید ولی انگار فایده ای نداشت.....صدا با جلو رفتش محو تر میشد.....
ناخودآگاه گریه می کرد و اسمش رو صدا میزد.....
+اباااااا(گریه)ابااااااااا......
`کمکم کن.....
دستشو به سمت دخترک دراز کرد....
باز میدوید و میدوید.....دستش رو به سمت پدرش دراز کرد اما دستش بهش نمی رسید.....
+ابااااااا(گریهههه)
`ا/تا کمکم کن....
صدا و تصویر نامعلوم از پدرش دورتر و دورتر میرفت....
انقدر دوید تا خورد زمین.....لباس عروس سفید رنگش کاملا گلی شده بود.....با حسرت به روبه روش خیره شد.....ناگهان صدایی توی گوشش اکو شد....صدای بچه......گریه بچه
با ترس و وحشت از خواب پرید.....صورتش عین گچ شده بود.....عرق سرد از سر و صورتش میریخت.....دوباره.....دوباره اون کابوس وحشتناک.....
چرا این چند وقته همش همین کابوس رو میبینه؟
هر شب خواب میبینه پدرش ازش کمک می خواد اما اون هر چی تلاش میکنه نمی تونه نجاتش بده.....و جالب اینه توی کابوس هاش لباس عروس تنشه....
دستی به سرش کشید....و نگاهی به کنارش کرد....مثل همیشه.....جونگ کوک نبود.....
دیگه عادت کرده بود به اینجوری زندگی کردن .....لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی ازش نوشید...
(گایز الان ۱ ماه بعد از اتفاقات پارت های قبلیه.......هی پرش زمانی میزنم که بتونم سریعتر داستانو پیش ببرم)
کی این کابوسهای نامعلوم تموم میشد......اما کابوس امشبمش با کابوس های قبلی فرق داشت.....صدای بچه.....صدای گریه بچه ای که توی سرش اکو میشد.....دلیل اینکه چرا صدای بچه رو توی کابوسش شنیده رو خوب میدونست.....بخاطر وجود بچه ای بود که هیچ کس به جز ا/ت و چه یونگ از حضورش خبر نداشت.....
ا/ت باردار شده بود.....۲ هفته اش بود....اما خودش تازه ۲ دو روز پیش فهمیده بود.....
از وقتی حالت تهوع گرفت و اشتها و خوابش زیاد شد خودش داستان رو فهمید....اما با دیدن مثبت بودن جواب بیبی چک از وجود بچه توی شکمش مطمئن شد.....این قضیه رو به هیچ کس به جز چه یونگ نگفته بود.....با اینکه میدونست تاثیری نداره ......بالاخره همه میفهمن .....اما بازم استرس بدی توی وجودش شکل گرفته بود ......
به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت آینه رفت.....
کرم سفید کننده ای رو برداشت و به روی پوست بی جون و بی رنگش مالید......شاید فقط همین کرم بود که می تونست غمی که زیر این چهره پنهان شده رو بپوشونه.....کمی از کرم رو زیر چشم هاش که گودی بدی افتاده بود مالید.....کابوس های مبهمش داشت از پا می انداختش......
انگار یه آدم دیگه ای شده بود.....دیگه اون ا/ت شاد و سرخوش نبود.....خنثی بود کلا....
با صدای در نگاهش رو به در بسته اتاق داد
+بیا تو.....
در باز شد و چه یونگ با سینی صبحانه توی دستش وارد اتاق شد.....
÷صبح بخیر مادمازل.....
هر چقدرم حالش بد بود اما این دختر لبخند روی لبش میآورد....
+صبح بخیر.....چرا اومدی بالا.....خب خودم میومدم پایین....
÷نه دیگه باید مواظب اون فسقلی باشی......
+ای بابا چه یونگا......یجوری میگی مواظبش باش انگار فردا پس فردا میخواد به دنیا بیاد.....بابا من تازه دو هفته امه.....
÷همین دیگه.....از همینا شروع میشه....باید از الان مواظب باشی.....
لبخند زیبایی زد و هر دو رفتن و روی مبل نشستن.....
چه یونگ از گفتن حرفش شک داشت اما نمی تونست خودشو نگه داره بخاطر همین رو به ا/ت گفت
÷نمی خوای به جونگ کوک بگی؟
لبخند ا/ت روی لبش مالیده شد.....
+نمی دونم.....
÷آخه چرا بهش نمیگی؟
+اونم نمیدونم.....یه حسیه که بهم اجازه نمیده چیزی بهش بگم....
÷به هر حال که اون میفهمه....
+می دونم.....
با باز شدن در حرشون قطع شد.....
.چه یونگ اونی.....آجوما کارت داره.....
÷باشه برو الان میام....
دختره رفت بیرون....
÷تو صبحانه اتو بخور.....بعد بیا پایین
سری به علامت مثبت تکون داد.....
÷به این قضیه هم خوب فکر کن.....بالاخره باید بهش بگی......اون پدرشه....حق داره از وجود بچش باخبر بشه
+خیلی خب.....
چه یونگ بیرون رفت و ا/ت رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت....
خب باید بگم که امتحانام شروع شده....تا الان فقط ۳ تاش رو دادیم....اگر وقت کنم براتون پارت میزارم.....ماچ به کله تون:)
شرایط=
○۱۰۰ کامنت
○۵۰ لایک
به سمتش میدوید ولی انگار فایده ای نداشت.....صدا با جلو رفتش محو تر میشد.....
ناخودآگاه گریه می کرد و اسمش رو صدا میزد.....
+اباااااا(گریه)ابااااااااا......
`کمکم کن.....
دستشو به سمت دخترک دراز کرد....
باز میدوید و میدوید.....دستش رو به سمت پدرش دراز کرد اما دستش بهش نمی رسید.....
+ابااااااا(گریهههه)
`ا/تا کمکم کن....
صدا و تصویر نامعلوم از پدرش دورتر و دورتر میرفت....
انقدر دوید تا خورد زمین.....لباس عروس سفید رنگش کاملا گلی شده بود.....با حسرت به روبه روش خیره شد.....ناگهان صدایی توی گوشش اکو شد....صدای بچه......گریه بچه
با ترس و وحشت از خواب پرید.....صورتش عین گچ شده بود.....عرق سرد از سر و صورتش میریخت.....دوباره.....دوباره اون کابوس وحشتناک.....
چرا این چند وقته همش همین کابوس رو میبینه؟
هر شب خواب میبینه پدرش ازش کمک می خواد اما اون هر چی تلاش میکنه نمی تونه نجاتش بده.....و جالب اینه توی کابوس هاش لباس عروس تنشه....
دستی به سرش کشید....و نگاهی به کنارش کرد....مثل همیشه.....جونگ کوک نبود.....
دیگه عادت کرده بود به اینجوری زندگی کردن .....لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی ازش نوشید...
(گایز الان ۱ ماه بعد از اتفاقات پارت های قبلیه.......هی پرش زمانی میزنم که بتونم سریعتر داستانو پیش ببرم)
کی این کابوسهای نامعلوم تموم میشد......اما کابوس امشبمش با کابوس های قبلی فرق داشت.....صدای بچه.....صدای گریه بچه ای که توی سرش اکو میشد.....دلیل اینکه چرا صدای بچه رو توی کابوسش شنیده رو خوب میدونست.....بخاطر وجود بچه ای بود که هیچ کس به جز ا/ت و چه یونگ از حضورش خبر نداشت.....
ا/ت باردار شده بود.....۲ هفته اش بود....اما خودش تازه ۲ دو روز پیش فهمیده بود.....
از وقتی حالت تهوع گرفت و اشتها و خوابش زیاد شد خودش داستان رو فهمید....اما با دیدن مثبت بودن جواب بیبی چک از وجود بچه توی شکمش مطمئن شد.....این قضیه رو به هیچ کس به جز چه یونگ نگفته بود.....با اینکه میدونست تاثیری نداره ......بالاخره همه میفهمن .....اما بازم استرس بدی توی وجودش شکل گرفته بود ......
به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت آینه رفت.....
کرم سفید کننده ای رو برداشت و به روی پوست بی جون و بی رنگش مالید......شاید فقط همین کرم بود که می تونست غمی که زیر این چهره پنهان شده رو بپوشونه.....کمی از کرم رو زیر چشم هاش که گودی بدی افتاده بود مالید.....کابوس های مبهمش داشت از پا می انداختش......
انگار یه آدم دیگه ای شده بود.....دیگه اون ا/ت شاد و سرخوش نبود.....خنثی بود کلا....
با صدای در نگاهش رو به در بسته اتاق داد
+بیا تو.....
در باز شد و چه یونگ با سینی صبحانه توی دستش وارد اتاق شد.....
÷صبح بخیر مادمازل.....
هر چقدرم حالش بد بود اما این دختر لبخند روی لبش میآورد....
+صبح بخیر.....چرا اومدی بالا.....خب خودم میومدم پایین....
÷نه دیگه باید مواظب اون فسقلی باشی......
+ای بابا چه یونگا......یجوری میگی مواظبش باش انگار فردا پس فردا میخواد به دنیا بیاد.....بابا من تازه دو هفته امه.....
÷همین دیگه.....از همینا شروع میشه....باید از الان مواظب باشی.....
لبخند زیبایی زد و هر دو رفتن و روی مبل نشستن.....
چه یونگ از گفتن حرفش شک داشت اما نمی تونست خودشو نگه داره بخاطر همین رو به ا/ت گفت
÷نمی خوای به جونگ کوک بگی؟
لبخند ا/ت روی لبش مالیده شد.....
+نمی دونم.....
÷آخه چرا بهش نمیگی؟
+اونم نمیدونم.....یه حسیه که بهم اجازه نمیده چیزی بهش بگم....
÷به هر حال که اون میفهمه....
+می دونم.....
با باز شدن در حرشون قطع شد.....
.چه یونگ اونی.....آجوما کارت داره.....
÷باشه برو الان میام....
دختره رفت بیرون....
÷تو صبحانه اتو بخور.....بعد بیا پایین
سری به علامت مثبت تکون داد.....
÷به این قضیه هم خوب فکر کن.....بالاخره باید بهش بگی......اون پدرشه....حق داره از وجود بچش باخبر بشه
+خیلی خب.....
چه یونگ بیرون رفت و ا/ت رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت....
خب باید بگم که امتحانام شروع شده....تا الان فقط ۳ تاش رو دادیم....اگر وقت کنم براتون پارت میزارم.....ماچ به کله تون:)
شرایط=
○۱۰۰ کامنت
○۵۰ لایک
۶۰.۱k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.