پارت ۷۵
پارت ۷۵
(نویسنده )
صبح با تابش نور خورشید توی چشماش پلک هاش رو از هم باز کرد....
به سختی دستش رو تکیه گاه کرد و بلند شد.....
با تعجب به صحنه رو به روش خیره شده بود...،.
جونگ کوک خونه بود......داشت دکمه های پرهنش رو می بست.....
همیشه وقتی ا/ت بیدار میشد جونگ کوک خونه نبود.....اما نمی دونست امروز آفتاب از کدوم در دراومده بود.....نگاهی به لباس هاش کرد.....
با تردید با خودش گفت
+من دیشب این لباسا تنم بود؟
جونگ کوک حرفش رو شنید اما پاسخی نداد.....
+اما این دیشب تنم نبود.....
نباید ا/ت میفهمید که دیشب جونگ کوک اینکارو کرده....وگرنه به قول خودش غرورش خورد میشد....
آروم زمزمه کرد
-خواب دیدی خیر باشه.....
با گیجی به پسر رو به روش خیره شد
+چی؟
-میگم خواب دیدی خیر باشه
+ولی من یادمه دیشب یه لباس صورتی رنگ تنم بود.....
-وقتی میگم خواب دیدی یعنی این.....
+آخه.....
-آخه نداره دیگه....من دیشب اومدم خونه.....دیدم کدوم لباس تنته.....
عجیب بود ولی جونگ کوک راست میگفت.....شاید واقعا خواب دیده.....
در به صدا دراومد و یکی از ندیمه ها اومد تو....
تعظیمی به ا/ت و اربابش کرد و سینی صبحانه رو روی میز کنار تخت گذاشت.....
ا/ت تشکری کرد و ندیمه بیرون رفت....
شروع کرد به خوردن.....اما ناخودآگاه نگاهش سمت جونگ کوک میرفت......که با کراواتش درگیر بود....
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.....
رئیس بزرگترین باند مافیایی کره که همه عین سگ ازش میترسن نمی تونه کراواتش رو ببنده.....اما این از نظر ا/ت کیوت بود....
فکر کنم ا/ت اولین نفری بود که صفت کیوت بودن رو به جونگ کوک میداد.....جونگ کوک و کیوت؟اصلا کنار هم معنا نمیدن.....
کارای ا/ت دست خودش نبود اما با تردید به سمت جونگ کوک رفت
+اهم....
به سمت ا/ت برگشت....
-چیه؟
به کراوات اشاره کرد و گفت
+ببندمش؟
جونگ کوک که انگار توهینی بزرگی بهش شده باشه.....با غرور گفت
-نخیر....
و دوباره شروع کرد به ور رفتن با کراواتش.....
ا/ت ابرویی بالا داد و به سمت تخت رفت تا صبحانه خوردنش رو ادامه بده.....
جونگ کوک که خسته شده بود،دست از تلاش کردن برای بستن کراواتش برداشت......
ا/ت که تمام مدت حواسش به جونگ کوک بود....دوباره با تردید به سمت جونگ کوک برگشت....قدم های آرومش رو بر می داشت.....
نمی دونست این شجاعت رو از کجا میاره ولی رفت و دقیقا رو به روی جونگ کوک وایساد.....
با وایسادن رو به روش می تونست اختلاف قدشون رو ببینه.....ا/ت دختر قد کوتاهی نبود و نسبت به هم سال هاش تازه قد بلندتر هم بود.....
اما در کنار جونگ کوک گردنش تا شونه جونگ کوک میرسید.....
نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت
+اجازه هست؟
هیچ جوابی از پسر رو به روش نشنید....ولی مخالفتی هم ندید.....
به هر حال سکوت علامت رضاست.....
جونگ کوک سرش رو کاملا اونور گرفته بود و بخاطر اینکه نتونسته بود کراواتش رو ببنده اخمهاش تو هم بود.....
عجیب بود،چون اون همیشه خودش کراواتش رو به بهترین شکل می بست،اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا جلوی این دختر ضایع بشه.....
دخترک با دستهای ظریفش مشغول به بستن کراوات شد....خیلی آروم و با حوصله کارش رو انجام میداد.....
نگاه جونگ کوک ناخودآگاه به طرف دخترک کشیده میشد......
زیر چشمی به صورت ا/ت خیره شده بود....
توی این مدت هیچ وقت به صورتش دقت نکرده بود....پوست سفید و شفاف.....چشم های کشیده مشکی رنگ با حالت لبهاش......
صورت بی نقصی بود......
نفس عمیقی کشید و با خودش گفت
اگه به صورت همه ی اون هرزه ها هم دقت کنم همینجورین.....
داشت با اینکار خودش رو گول میزد؟یا احساسات گنگ و نامعلومش رو مخفی میکرد.....
دخترک کارش رو تموم کرد و بدون هیچ حرفی به تخت برگشت.....
برای گفتنش شک داشت اما با زبون آوردش
-م...رسی....
نگاهش رو سریع به پسر رو به روش داد....
واقعا الان جئون جونگ کوک ازش تشکر کرده بود.....
هیچ کس باور نمی کرد.....
سری تکون داد و پتو رو گرفت و توی دستش مچاله کرد.....
چرا باید با گفتن یه مرسی قلبش تند تند بزنه.....
جونگ کوک کتش رو پوشید و بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت ......
لبخندی روی لبهای ا/ت شکل گرفت.....فقط بخاطر یه مرسی کوتاه از جونگ کوک......
سرشو به چپ و راست تکون داد تا ذهنش خالی بشه......
جونگ کوک هم به سمت اتاق پدرش حرکت کرد....
چون پدرش بهش گفته بود قبل از رفتنش به دیدنش بره......
شرایط=
○نظرات و انتقاداتتون در مورد من و فیک:)
(نویسنده )
صبح با تابش نور خورشید توی چشماش پلک هاش رو از هم باز کرد....
به سختی دستش رو تکیه گاه کرد و بلند شد.....
با تعجب به صحنه رو به روش خیره شده بود...،.
جونگ کوک خونه بود......داشت دکمه های پرهنش رو می بست.....
همیشه وقتی ا/ت بیدار میشد جونگ کوک خونه نبود.....اما نمی دونست امروز آفتاب از کدوم در دراومده بود.....نگاهی به لباس هاش کرد.....
با تردید با خودش گفت
+من دیشب این لباسا تنم بود؟
جونگ کوک حرفش رو شنید اما پاسخی نداد.....
+اما این دیشب تنم نبود.....
نباید ا/ت میفهمید که دیشب جونگ کوک اینکارو کرده....وگرنه به قول خودش غرورش خورد میشد....
آروم زمزمه کرد
-خواب دیدی خیر باشه.....
با گیجی به پسر رو به روش خیره شد
+چی؟
-میگم خواب دیدی خیر باشه
+ولی من یادمه دیشب یه لباس صورتی رنگ تنم بود.....
-وقتی میگم خواب دیدی یعنی این.....
+آخه.....
-آخه نداره دیگه....من دیشب اومدم خونه.....دیدم کدوم لباس تنته.....
عجیب بود ولی جونگ کوک راست میگفت.....شاید واقعا خواب دیده.....
در به صدا دراومد و یکی از ندیمه ها اومد تو....
تعظیمی به ا/ت و اربابش کرد و سینی صبحانه رو روی میز کنار تخت گذاشت.....
ا/ت تشکری کرد و ندیمه بیرون رفت....
شروع کرد به خوردن.....اما ناخودآگاه نگاهش سمت جونگ کوک میرفت......که با کراواتش درگیر بود....
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.....
رئیس بزرگترین باند مافیایی کره که همه عین سگ ازش میترسن نمی تونه کراواتش رو ببنده.....اما این از نظر ا/ت کیوت بود....
فکر کنم ا/ت اولین نفری بود که صفت کیوت بودن رو به جونگ کوک میداد.....جونگ کوک و کیوت؟اصلا کنار هم معنا نمیدن.....
کارای ا/ت دست خودش نبود اما با تردید به سمت جونگ کوک رفت
+اهم....
به سمت ا/ت برگشت....
-چیه؟
به کراوات اشاره کرد و گفت
+ببندمش؟
جونگ کوک که انگار توهینی بزرگی بهش شده باشه.....با غرور گفت
-نخیر....
و دوباره شروع کرد به ور رفتن با کراواتش.....
ا/ت ابرویی بالا داد و به سمت تخت رفت تا صبحانه خوردنش رو ادامه بده.....
جونگ کوک که خسته شده بود،دست از تلاش کردن برای بستن کراواتش برداشت......
ا/ت که تمام مدت حواسش به جونگ کوک بود....دوباره با تردید به سمت جونگ کوک برگشت....قدم های آرومش رو بر می داشت.....
نمی دونست این شجاعت رو از کجا میاره ولی رفت و دقیقا رو به روی جونگ کوک وایساد.....
با وایسادن رو به روش می تونست اختلاف قدشون رو ببینه.....ا/ت دختر قد کوتاهی نبود و نسبت به هم سال هاش تازه قد بلندتر هم بود.....
اما در کنار جونگ کوک گردنش تا شونه جونگ کوک میرسید.....
نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت
+اجازه هست؟
هیچ جوابی از پسر رو به روش نشنید....ولی مخالفتی هم ندید.....
به هر حال سکوت علامت رضاست.....
جونگ کوک سرش رو کاملا اونور گرفته بود و بخاطر اینکه نتونسته بود کراواتش رو ببنده اخمهاش تو هم بود.....
عجیب بود،چون اون همیشه خودش کراواتش رو به بهترین شکل می بست،اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا جلوی این دختر ضایع بشه.....
دخترک با دستهای ظریفش مشغول به بستن کراوات شد....خیلی آروم و با حوصله کارش رو انجام میداد.....
نگاه جونگ کوک ناخودآگاه به طرف دخترک کشیده میشد......
زیر چشمی به صورت ا/ت خیره شده بود....
توی این مدت هیچ وقت به صورتش دقت نکرده بود....پوست سفید و شفاف.....چشم های کشیده مشکی رنگ با حالت لبهاش......
صورت بی نقصی بود......
نفس عمیقی کشید و با خودش گفت
اگه به صورت همه ی اون هرزه ها هم دقت کنم همینجورین.....
داشت با اینکار خودش رو گول میزد؟یا احساسات گنگ و نامعلومش رو مخفی میکرد.....
دخترک کارش رو تموم کرد و بدون هیچ حرفی به تخت برگشت.....
برای گفتنش شک داشت اما با زبون آوردش
-م...رسی....
نگاهش رو سریع به پسر رو به روش داد....
واقعا الان جئون جونگ کوک ازش تشکر کرده بود.....
هیچ کس باور نمی کرد.....
سری تکون داد و پتو رو گرفت و توی دستش مچاله کرد.....
چرا باید با گفتن یه مرسی قلبش تند تند بزنه.....
جونگ کوک کتش رو پوشید و بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت ......
لبخندی روی لبهای ا/ت شکل گرفت.....فقط بخاطر یه مرسی کوتاه از جونگ کوک......
سرشو به چپ و راست تکون داد تا ذهنش خالی بشه......
جونگ کوک هم به سمت اتاق پدرش حرکت کرد....
چون پدرش بهش گفته بود قبل از رفتنش به دیدنش بره......
شرایط=
○نظرات و انتقاداتتون در مورد من و فیک:)
۱۰۹.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.