همسر اجباری ۲۲۷
#همسر_اجباری #۲۲۷
رفتم تو پذیرایی نشستم زشت بود اگه میرفتم تو اتاق.اونام انگار غذاشونو نخوردن.
چون صدای برداشتن ظرفا میومد.
گوشیمو گرفتم دستمو شروع کردم باهاش ور رفتن نمیخواستم احسان دستمو بخوونه.
همین که رمز گوشی رو باز کردم عکس تکی آریا جلو چشامو گرفت. لعنت بهت آریا تو که همه دنیای منی من کجای
زندگیتم.
احسان:آنا جان چرا مگه چی شده مگه چیزی شنیدی؟
-هیچی داداش من تو انگار تو زندگی من نبودی.؟
-چراخب بودم اما آنا...
-احسان اما... نداره ...آریایی که حتی یه بارم بهم زنگ نزد که هیچ حتی یه بارم ....یه بار اسم منو شنیدی از زبونش.
احسان سرشو انداخت پایین هیچی نگفت.
اونشب احسان و آذین دیگه حرفی نزدن در اون مورد و واقعا من هم اجازه ندادم که چیزی بگن.
دوروز از اون شبی که بچه ها خونه ام بودن میگذره.هیچ خبری ازشون نیست
وارد موسسه شدم و باخانم ستاری سالم کردم و رفتم سمت اتاقم وسایلو گذاشتمو ویالونمو برداشتم و رفتم سمت
کالس. کالس امروز یه کالس رایگان بود که با بچه های پرورشگاه کار میکردم. با اونا بودن بهم آرامش میداد.چون
همه ی ما یه نکته مشترک داشتیم پدر و مادرامون تنهامون گذاشتن
.در وباز کردم وگفتم سالم بچه ها .به محض ورودم شروع کردن به زدن قسمتی از آهنگ مادر. همه با هم و
هماهنگ.خیلی زیبا بود .شیرینیش اینجا بود که فکر میکردم اینا حاصل دست رنجای مشترکمون بودن با عالقه
پیش میرفتیم خیلی دوست داشتنی بودن. تموم سختیام با بچه ها بودن یادم میرفت وآرومم میکرد....بعد تموم
شدن کالس داشتم میرفتم سمت اتاقم که گوشیم زنگ خورد شماره احسان بود که به داداش سیوش کرده بودم.
-الو
-سالم بر خواهره گلم.بابا آنا دست از سر اون یه تکه چوب بردار که همش با اون سرگرمی سه ساعت دارم زنگ
میزنم.
-اوال سالم دوما یه تکه چوب چیه. عزیز من ویالن.سوما سر کالس بودم نشنیدم.
-خب بگذریم حاال.... داریم میریم دنبال آریا.با بچه ها میایم دنبالت توام آماده شو.
خدایا آریا داره میاد... دلم آتیش گرفت دوست داشتم برم دنبالش دوست داشتم.باز ...ببینمش..از آرزوهام بود دیدن
آریا... دلم ...دل لعنتیم. داشت بازم نافرمانی میکرد.
-نه داداش شما برین. همونطور که گفتم کسی حق نداره .هیچ نشونی از من به آقای مدرس بده. همه چی بین منو
این آقا تموم شده.
هربار شکستم و دم نزدم هربار به خاطر عشق کوتاه اومدم و به حرف دلم گوش دادم اما این دفعه با همیشه فرق
میکنه فهمیدم آریا منو واسه مواقع تنهاییش میخواست نه چیز دیگه ای .
قدمامو تند تر کردمو رفتم سمت اتاقم تا شروع کالس بعدیم دوساعت وقت داشتم. یه فکری به سرم زدو رفتم سمت
اتاق ساحل ازش خواستم اگه دیر کردم بجای من نیم ساعت اولو بمونه و اونم با کمال میل قبول کرد.
از موسسه اومدم بیرون....یه تاکسی گرفتم
رفتم تو پذیرایی نشستم زشت بود اگه میرفتم تو اتاق.اونام انگار غذاشونو نخوردن.
چون صدای برداشتن ظرفا میومد.
گوشیمو گرفتم دستمو شروع کردم باهاش ور رفتن نمیخواستم احسان دستمو بخوونه.
همین که رمز گوشی رو باز کردم عکس تکی آریا جلو چشامو گرفت. لعنت بهت آریا تو که همه دنیای منی من کجای
زندگیتم.
احسان:آنا جان چرا مگه چی شده مگه چیزی شنیدی؟
-هیچی داداش من تو انگار تو زندگی من نبودی.؟
-چراخب بودم اما آنا...
-احسان اما... نداره ...آریایی که حتی یه بارم بهم زنگ نزد که هیچ حتی یه بارم ....یه بار اسم منو شنیدی از زبونش.
احسان سرشو انداخت پایین هیچی نگفت.
اونشب احسان و آذین دیگه حرفی نزدن در اون مورد و واقعا من هم اجازه ندادم که چیزی بگن.
دوروز از اون شبی که بچه ها خونه ام بودن میگذره.هیچ خبری ازشون نیست
وارد موسسه شدم و باخانم ستاری سالم کردم و رفتم سمت اتاقم وسایلو گذاشتمو ویالونمو برداشتم و رفتم سمت
کالس. کالس امروز یه کالس رایگان بود که با بچه های پرورشگاه کار میکردم. با اونا بودن بهم آرامش میداد.چون
همه ی ما یه نکته مشترک داشتیم پدر و مادرامون تنهامون گذاشتن
.در وباز کردم وگفتم سالم بچه ها .به محض ورودم شروع کردن به زدن قسمتی از آهنگ مادر. همه با هم و
هماهنگ.خیلی زیبا بود .شیرینیش اینجا بود که فکر میکردم اینا حاصل دست رنجای مشترکمون بودن با عالقه
پیش میرفتیم خیلی دوست داشتنی بودن. تموم سختیام با بچه ها بودن یادم میرفت وآرومم میکرد....بعد تموم
شدن کالس داشتم میرفتم سمت اتاقم که گوشیم زنگ خورد شماره احسان بود که به داداش سیوش کرده بودم.
-الو
-سالم بر خواهره گلم.بابا آنا دست از سر اون یه تکه چوب بردار که همش با اون سرگرمی سه ساعت دارم زنگ
میزنم.
-اوال سالم دوما یه تکه چوب چیه. عزیز من ویالن.سوما سر کالس بودم نشنیدم.
-خب بگذریم حاال.... داریم میریم دنبال آریا.با بچه ها میایم دنبالت توام آماده شو.
خدایا آریا داره میاد... دلم آتیش گرفت دوست داشتم برم دنبالش دوست داشتم.باز ...ببینمش..از آرزوهام بود دیدن
آریا... دلم ...دل لعنتیم. داشت بازم نافرمانی میکرد.
-نه داداش شما برین. همونطور که گفتم کسی حق نداره .هیچ نشونی از من به آقای مدرس بده. همه چی بین منو
این آقا تموم شده.
هربار شکستم و دم نزدم هربار به خاطر عشق کوتاه اومدم و به حرف دلم گوش دادم اما این دفعه با همیشه فرق
میکنه فهمیدم آریا منو واسه مواقع تنهاییش میخواست نه چیز دیگه ای .
قدمامو تند تر کردمو رفتم سمت اتاقم تا شروع کالس بعدیم دوساعت وقت داشتم. یه فکری به سرم زدو رفتم سمت
اتاق ساحل ازش خواستم اگه دیر کردم بجای من نیم ساعت اولو بمونه و اونم با کمال میل قبول کرد.
از موسسه اومدم بیرون....یه تاکسی گرفتم
۹.۲k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.