همسر اجباری ۲۲۵
#همسر_اجباری #۲۲۵
خانواده آریا هم از ماجرا باخبر شدن. و بعد از اون به آنا بیشتر توجه میکردن اما این آنا بود که دیگه از آریا و
چیزایی که آریا رو یادش مینداخت فرار میکرد. گوشه گیر شده بود. آریا گه گداری با احسان تماس میگرفت و حتی
یه بارم از آنا خبری نگرفته بود.
آنا از احسان قول گرفته بود تا وقتی آریا اونجاست و سراغی از آنا نمیگیره .احسان هیچی نگه.
دلگیری آنا از بی توجه های آریا بود.... آنا
آذین اه آنا بزار یه بار امتحان کنم ایندفعه دفعه ی پیش نیست.
-آذین جان االن احسان میاد اگه غذابسوزه میشیم سوژه خندشااااا.
-احسان همیشه عاشق دست پخت من بوده عزیزم و نگاهی بهم انداخت از اونایی که کم میاری اما دنبال توجیحی.
چشمای آذین کپی شده ایی از چشمای آریا بودن.
هیچ وقت نمیتونستم اون چشمارو فراموش کنم. چشمایی که مال عشقم بودن عشقی که االن نبود.
آذین که بود حس میکردم آریا پیشمه.
عشق آریا منو با خودمم درگیر کرد باعث شد بسوزم باعث شد عقل و قلبم باهام نسازن و آنایی رو بسازن که
خودشم از خودش متنفره.
هعیییی عزیز لعنتیم
من از تویی که هنوز عاشقتم دلگیرم
-باشه بابا هر کاری میخوای بکنی بکن.من کاری ندارم احسان بیاد اعتراض کنه هر دوتونو میندازم بیرون.
-باشه بابا جوش نیاررررر عزیزم.
صدای زنگ در اومد.
آذین پرید سمت درو بازش کرد.
سالم بر عشق آسمانی خودم خوبی عشقم.؟
-سالم احسان لوس نشو میگم به داداشمآ.
-آها مثال کدوم داداشت همونی که االن آمریکا تشریف داره .یا اونی که االن پاریس سرش گرمه خودشه.
-هردوشون.
-اااا پس بگو. منم خبر خوش بهتون نمیدم. این شیرینیم بزارلب کوزه آبشو بخور.
-خبر خوش!!!!!
-زن گرفتی. هااا!!!!!توغللللط کردی.
-زن و که گرفتم خوبشم گرفتم.
با حالت دل خور احسانو ول کردو اومد کنارم نشست رو کاناپه.
خنده ام گرفته بود خدا درو تخته رو واسه هم جور کرده. از بس این دوتا دیوونه ان .
-به به سالم آجی خودم بابا نکن با من این کارو ... کمتر مارو تحویل بگیر.
-سالم داداش اینطوری که آذین اومد من انگیزمو از دست دادم.بعدشم چی گفتی به زن داداش من که اینطوری بغ
کرده.
هیچی واهلل فقط وفقط گفتم خبر خوش دارم....
ادامه اشو که خودت شنیدی.
-خبر خوشت چیه داداشم.
-نمیگم باید آذین آشتی کنه.
-من باتو حرفی ندارم برو به زنت بگو.
-خو زن من تویی دیوونه...
عشق شونو به هم تحسین میکردم مخصوصا احسان که بی دریغ عشقشو ابراز میکرد. بعد کلی ناز کشیدن. آذین
رضایت داد که ببخشه.
...
سفره رو چیدیم و دورهم مشغول خوردن شام شدیم.
وسطای غذابودیم که آذین گفت.
خب بگو دیگه....
-خوب بزار واسه بعد غذا چه عجله ایه.
آذین تنگ آبو قاپیدو گفت احسان جون داداشم اگه االن نگی میریزمآ...
خانواده آریا هم از ماجرا باخبر شدن. و بعد از اون به آنا بیشتر توجه میکردن اما این آنا بود که دیگه از آریا و
چیزایی که آریا رو یادش مینداخت فرار میکرد. گوشه گیر شده بود. آریا گه گداری با احسان تماس میگرفت و حتی
یه بارم از آنا خبری نگرفته بود.
آنا از احسان قول گرفته بود تا وقتی آریا اونجاست و سراغی از آنا نمیگیره .احسان هیچی نگه.
دلگیری آنا از بی توجه های آریا بود.... آنا
آذین اه آنا بزار یه بار امتحان کنم ایندفعه دفعه ی پیش نیست.
-آذین جان االن احسان میاد اگه غذابسوزه میشیم سوژه خندشااااا.
-احسان همیشه عاشق دست پخت من بوده عزیزم و نگاهی بهم انداخت از اونایی که کم میاری اما دنبال توجیحی.
چشمای آذین کپی شده ایی از چشمای آریا بودن.
هیچ وقت نمیتونستم اون چشمارو فراموش کنم. چشمایی که مال عشقم بودن عشقی که االن نبود.
آذین که بود حس میکردم آریا پیشمه.
عشق آریا منو با خودمم درگیر کرد باعث شد بسوزم باعث شد عقل و قلبم باهام نسازن و آنایی رو بسازن که
خودشم از خودش متنفره.
هعیییی عزیز لعنتیم
من از تویی که هنوز عاشقتم دلگیرم
-باشه بابا هر کاری میخوای بکنی بکن.من کاری ندارم احسان بیاد اعتراض کنه هر دوتونو میندازم بیرون.
-باشه بابا جوش نیاررررر عزیزم.
صدای زنگ در اومد.
آذین پرید سمت درو بازش کرد.
سالم بر عشق آسمانی خودم خوبی عشقم.؟
-سالم احسان لوس نشو میگم به داداشمآ.
-آها مثال کدوم داداشت همونی که االن آمریکا تشریف داره .یا اونی که االن پاریس سرش گرمه خودشه.
-هردوشون.
-اااا پس بگو. منم خبر خوش بهتون نمیدم. این شیرینیم بزارلب کوزه آبشو بخور.
-خبر خوش!!!!!
-زن گرفتی. هااا!!!!!توغللللط کردی.
-زن و که گرفتم خوبشم گرفتم.
با حالت دل خور احسانو ول کردو اومد کنارم نشست رو کاناپه.
خنده ام گرفته بود خدا درو تخته رو واسه هم جور کرده. از بس این دوتا دیوونه ان .
-به به سالم آجی خودم بابا نکن با من این کارو ... کمتر مارو تحویل بگیر.
-سالم داداش اینطوری که آذین اومد من انگیزمو از دست دادم.بعدشم چی گفتی به زن داداش من که اینطوری بغ
کرده.
هیچی واهلل فقط وفقط گفتم خبر خوش دارم....
ادامه اشو که خودت شنیدی.
-خبر خوشت چیه داداشم.
-نمیگم باید آذین آشتی کنه.
-من باتو حرفی ندارم برو به زنت بگو.
-خو زن من تویی دیوونه...
عشق شونو به هم تحسین میکردم مخصوصا احسان که بی دریغ عشقشو ابراز میکرد. بعد کلی ناز کشیدن. آذین
رضایت داد که ببخشه.
...
سفره رو چیدیم و دورهم مشغول خوردن شام شدیم.
وسطای غذابودیم که آذین گفت.
خب بگو دیگه....
-خوب بزار واسه بعد غذا چه عجله ایه.
آذین تنگ آبو قاپیدو گفت احسان جون داداشم اگه االن نگی میریزمآ...
۱۳.۳k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.