ففف چرا اینجوری شد
ففف چرا اینجوری شد
داشتن درمورد شرکت حرف میزدن مثل اینکه تو شراکتشون مشکلی پیش اومد
صدای کشیدن ماشه اومد خوناشام بودن هم دردی هست برای خودش
سریع جلوی یونگی رفتم و بجاش تیر به من خورد و اون کرد سریع فرار کرد
یونگی :رایااا خوبی دختر چرا این کار رو کردی
جیا :اوپا تو خودت خوبی به اون هر
یونگی دهنتو ببند هر🤣زه🌷عههه
رایا ایستاد و این باعث تعجب بقیه میشد چون اصلا به نظر نمیرسید درد داره
رایا :بهتره بریم یه جایی چون فکر کنم دوست گمشدتون هم بشناسم
جین :اما رایا تو تیر خوردی
رایا :برام عادی شده
از دیوار مه ای گذشتن و به جنگلی تاریک رسیدن
نامجون :اینجا کجاست
رایا دنیای خوناشام ها
یکم که جلو تر رفتن به دیوار حبابی رسیدن
رایا:باید ازش بگذریم
نامجون :چی هست
رایا :دیوار حبابی اگر جادویی روت باشه باطل میشه
همه رد شدن و نوبت رایا رسید وقتی از دیوار رد شد درست مثل زمان واقعی خودش برگشت
خونآشامی زیبا و فریبنده
توی راه هرچی سوال داشتن پرسیدن و فهمیدن که رایا خوناشامه اونا نترسیدن چون به رایا اعتماد داشتند
اما جیا بود که داشت از حسادت میسوخت
پدر بزرگ :دخترم منظورت از اینکه دوست های مترو میشناسی چی بود
به قصر رسیده بودم و جلو ورودی بودن
رایا تا خواست جواب بده
صدایی مانع شد
مادر رایا :دخترم
و دخترش را در آغوش گرفت
پدر رایا ؛محافظا گفتن تو زخمی بودی الان خوبی
رایا :آره نگران نباش
مادر یونگی :ابجی؟
مادر رایا و پدرش تازه متوجه اطرافشان شده بودن
مادر رایا :خواهر و هم رو در آغوش گرفتن
پدر دخترک و پسرک داستان هم همو بغل کردن بغلی که پر از حس دلتنگی بود
بعد از مدتی پدر بزرگ و مادر بزرگ رایا هم پیداشون شد و از فهمیدن خبر بسیار خوشحال شدن
در نهایت معلوم شد رایا و یونگی فامیل در میان و ازدواج کردن بچه دار شدن و زندگی شوند رو به خوبی گذروندن
پسرا عمو شدن و جیا هم تمام مدت حرصی زندگی کرد
و این شد داستان زندگی زوج ما...
داشتن درمورد شرکت حرف میزدن مثل اینکه تو شراکتشون مشکلی پیش اومد
صدای کشیدن ماشه اومد خوناشام بودن هم دردی هست برای خودش
سریع جلوی یونگی رفتم و بجاش تیر به من خورد و اون کرد سریع فرار کرد
یونگی :رایااا خوبی دختر چرا این کار رو کردی
جیا :اوپا تو خودت خوبی به اون هر
یونگی دهنتو ببند هر🤣زه🌷عههه
رایا ایستاد و این باعث تعجب بقیه میشد چون اصلا به نظر نمیرسید درد داره
رایا :بهتره بریم یه جایی چون فکر کنم دوست گمشدتون هم بشناسم
جین :اما رایا تو تیر خوردی
رایا :برام عادی شده
از دیوار مه ای گذشتن و به جنگلی تاریک رسیدن
نامجون :اینجا کجاست
رایا دنیای خوناشام ها
یکم که جلو تر رفتن به دیوار حبابی رسیدن
رایا:باید ازش بگذریم
نامجون :چی هست
رایا :دیوار حبابی اگر جادویی روت باشه باطل میشه
همه رد شدن و نوبت رایا رسید وقتی از دیوار رد شد درست مثل زمان واقعی خودش برگشت
خونآشامی زیبا و فریبنده
توی راه هرچی سوال داشتن پرسیدن و فهمیدن که رایا خوناشامه اونا نترسیدن چون به رایا اعتماد داشتند
اما جیا بود که داشت از حسادت میسوخت
پدر بزرگ :دخترم منظورت از اینکه دوست های مترو میشناسی چی بود
به قصر رسیده بودم و جلو ورودی بودن
رایا تا خواست جواب بده
صدایی مانع شد
مادر رایا :دخترم
و دخترش را در آغوش گرفت
پدر رایا ؛محافظا گفتن تو زخمی بودی الان خوبی
رایا :آره نگران نباش
مادر یونگی :ابجی؟
مادر رایا و پدرش تازه متوجه اطرافشان شده بودن
مادر رایا :خواهر و هم رو در آغوش گرفتن
پدر دخترک و پسرک داستان هم همو بغل کردن بغلی که پر از حس دلتنگی بود
بعد از مدتی پدر بزرگ و مادر بزرگ رایا هم پیداشون شد و از فهمیدن خبر بسیار خوشحال شدن
در نهایت معلوم شد رایا و یونگی فامیل در میان و ازدواج کردن بچه دار شدن و زندگی شوند رو به خوبی گذروندن
پسرا عمو شدن و جیا هم تمام مدت حرصی زندگی کرد
و این شد داستان زندگی زوج ما...
- ۱.۵k
- ۲۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط