•انتقام•
پارت شصت و دوم✞︎🖤
اتوسا: دیانا با این لباسه میخوای تو این مهمونی بیای؟
مهدیس: اوندفعه رو یادتونه لباسشو عوض نمیکرد میگفت بازه...
دیانا: با حرف مهدیس یاد اون شب افتادم
دقیقا شبی که ارسلان بهم گف دوسم داره
بغض بدی گلوم و چنگ زد ولی خیلی سریع قورتش دادم...
پانیذ: خب بریم پایین که قراره کلی دلبری کنیم...
مهدیس: البته ما باید برای ی شخص خاصی دلبری کنیم
ولی دیانا فک کنم امشب برای همه دلبری کنه...
دیانا: خفه شید...
از اتاق اومدم بیرون و
رفتم سمت سالن کنار ممدرضا نشستم...
ممدرضا: آخه این چه لباسیه دختر...
دیانا: من واسه خودم زندگی میکنم
کسی هم الان تو زندگیم نی
پس هر جوری دلم بخواد لباس میپوشم...
ممدرضا: باشه پاچه نگیر ولی فک کنم
ی نفر سگ تر از تو داره میاد طرفت...
دیانا: با حرف ممدرضا ناخوداگاه نگاهم کشیده شد
سمت میز ارسلان که با دیدن قیافش که اعصبی بود
داره میاد طرفم ی لحظه زبونم قفل شد
اومد مچ دستم و گرف انقدر سفت گرفته بود که صورتم مچاله شد
منو کشید و برد تو همون اتاقی که لباسامونو عوض کردیم
بالاخره جرعت پیدا کردم و دهن باز کردم...
_هو چته وحشی؟
ارسلان: دیانا اون روی سگ منو بالا نیار لباستو عوض کن...
دیانا: به تو هیچ ربطی نداره من چجوری میگردم..
ارسلان: دیانا بهت میگم اون روی سگه منو بالا نیار...
دیانا: با شدت مچ دستمو ول کرد و منو هل داد
طرف لباسام از نگاهش برای اولین بار بود که میترسیدم
و زبونم بند اومده بود از این همه ضعیف بودن خودم
ی قطره اشک از گونم سر خورد اومد پایین...
_برو بیرون از اتاق..
ارسلان: چرا؟
دیانا: با حرس نگاش کردم...
_توقع نداری که جلوی تو لباسمو عوض کنم...
سرشو سریع تکون داد و از اتاق رف بیرون
لباسمو عوض کردم
حوصله این مهمونی مسخره رو نداشتم
رفتم تو حیاط ویلایی خونه که ی تاب اون کنار بود
روش نشستم سرمو گزاشتم لای دستام
که احساس کردم یکی کنارم نشست...
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.