رمان بغلی من

رمان بغلی من

پارت های ۸۶و۸۷و۸۸

ارسلان: من که باورم نمیشه
دیانا: نمیخوای ببرمش
ارسلان: نه نه شوخی کردم
دیانا: از قدرتی که داشتم لبخندی زدم
.... چند وقت بعد ....
ارسلان: باشه بسه برو بیرون ببینم چیکار میتونم بکنم
منشی:آخه رئیس
ارسلان: گفتم برو بیرون
دیانا: شاداب به سمت اتاق ارسلان رفتم درو باز کردم که با دیدنش کپ کردم چقدر عصبی بود یه جوری عصبی صحبت می‌کرد چهار ستون بدنم میلرزید
ارسلان: تلفن قطع کردم انداختم رو میز با دیدن شخصی که رو به رومه بدون فکر صدامو انداختم تو گلوم و داد زدم مگه نگفتم نیا تو اتاقم
دیانا: بغضی از دادش نشست تو گلوم و مرد مردومک چشام لرزید
ارسلان: با فهمیدن اینکه کی روبه رومه پشیمون شدم حالا بیا درستش کن بدتر از این نمیشه
دیانا: سعی کردم عادی باشم آروم جلو رفتم
ارسلان: شرمنده سرم و انداختم پایین و عذر خواهی کردم
دیانا: همینشم عالی بود چون دست خودش نبود لبخندی زدم و گفتم چیشده چرا انقدر عصبی ای
ارسلان: باره اول بود یه دختر با همیچین آرامشی که میتونست قلب نگرانم و تصلی بده باهام صحبت می‌کرد
دیانا: بگو جیشده به احتمال زیاد میتونم کمکت کنم
ارسلان: همچی داره فهم میریزه تو شرکت خونم خانوادم
دیانا:من میتونم کمک کنم
ارسلان: مشکل شرت بزرگه تمام قرارداد ها به خاطر طرح ها کنسل شده چک ها برگشت خورده حسابم بسته شد بدتر از این خانوادم
دیانا: خیلی جاها کمکم کردی درست اینکه کمکت کنم مگه نه
ارسلان: نور امید ته قلبم جا خوش کرد
دیدگاه ها (۱)

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت ۸۵ارسلان: داشتم با تلفن صحبت می‌کردم که در...

رمان بغلی من پارت ۸۴رسلان: تک خنده ای کردم و خدافظی کردیم گو...

رمان بغلی من پارت ۵۱دیانا: تو دلم خاک تو سری بهشون گفتم که ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط