حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۹۱
زبیده سرشو تکون داد و گفت: الان مشخص میشه.
در شو باز کرد. چند تیکه طلا بود. گوشواره و گردنبد و چند تا النگو.
زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا و یسنا و گفت: که اینا مال شما نیست، نه؟ الان کارتون به جاي رسیده که از من دزدي می کنید؟ می دونم باهاتون چیکار کنم ...صبر کنید... از اتاق رفت بیرون.
دو تا یشون نشستن رو زمین و شروع کردن به گریه کردن. نمی دونستم باید چیکار کنم؟ فقط نگاشون می کردم. دلم به حالشون سوخت. حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوري گریه می کردن.
یسناگفت: بدبخت شدیم.
سر مهسا داد زد : همش تقصیر توئه. چقدر گفتم این کارو نکنیم؟ می فهمه... گفتی از کجا می خواد بدونه؟ بفرما!
مهسا با گریه گفت: وقتی اومدیم نبودش، از کجا پیداش شد؟
یسنا همین جور که گریه می کرد به من نگاه کرد و گفت: تو بهش گفتی، نه؟
گفتم: آره ...پرسید کی اومد؟ منم...
مهسا حرفمو قطع کرد و گفت: خفه شو ...هنوز از راه نرسیده می خواي عزیز دردونه بشی؟ حداقل بذار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن..فکر نمی کردیم انقدر بی معرفت باشی.
گفتم: بچه ها به خدا من...
یسنا: گمشو بیرون.
گفتم: دارید اشتباه می کنید.
یسنا داد زد: گفتم گمشو بیرون ...آدم فروش!
دیگه بغضم داشت می ترکید. درو بستم و رفتم تو آشپزخونه با گریه سالاد درست کردم. بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم و تلویزیون نگاه کردم. دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون، نه مهسا و یسنا. روي زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. اصلا نمی دونستم دارم به چی نگاه می کنم.
صداي در اومد. چند دقیقه بعد لیلا و نگار اومدن تو.
لیلا تا منو دید، یه تعظیمی کرد و گفت:
- درود بر سوسانو، ملکه گوگوریو! می دونی تازگیا چی کشف کردم؟ اینکه تو شبیه کره ایا هستی. البته از خوشگلاش!
به تلویزیون نگاه کرد و گفت: چی می بینی؟ راز بقا؟ اینجا یه پا باغ وحشه! صبر می کردي همه بیان اون وقت زندشو نگاه می کردي!
چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوري قسر در رفتی؟
یه پلاستیک آورد بالا و گفت: ببین برات کمپوت گرفته بودم. می خواستم بیام ملاقاتیت...عملیات چه جور بود؟!
نگار با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمی گن لالی...می بینی حالش خوش نیست؟ بازم حرف می زنی؟
لیلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست میگی نگار. حالش میزون نیست.
#پارت_۹۱
زبیده سرشو تکون داد و گفت: الان مشخص میشه.
در شو باز کرد. چند تیکه طلا بود. گوشواره و گردنبد و چند تا النگو.
زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا و یسنا و گفت: که اینا مال شما نیست، نه؟ الان کارتون به جاي رسیده که از من دزدي می کنید؟ می دونم باهاتون چیکار کنم ...صبر کنید... از اتاق رفت بیرون.
دو تا یشون نشستن رو زمین و شروع کردن به گریه کردن. نمی دونستم باید چیکار کنم؟ فقط نگاشون می کردم. دلم به حالشون سوخت. حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوري گریه می کردن.
یسناگفت: بدبخت شدیم.
سر مهسا داد زد : همش تقصیر توئه. چقدر گفتم این کارو نکنیم؟ می فهمه... گفتی از کجا می خواد بدونه؟ بفرما!
مهسا با گریه گفت: وقتی اومدیم نبودش، از کجا پیداش شد؟
یسنا همین جور که گریه می کرد به من نگاه کرد و گفت: تو بهش گفتی، نه؟
گفتم: آره ...پرسید کی اومد؟ منم...
مهسا حرفمو قطع کرد و گفت: خفه شو ...هنوز از راه نرسیده می خواي عزیز دردونه بشی؟ حداقل بذار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن..فکر نمی کردیم انقدر بی معرفت باشی.
گفتم: بچه ها به خدا من...
یسنا: گمشو بیرون.
گفتم: دارید اشتباه می کنید.
یسنا داد زد: گفتم گمشو بیرون ...آدم فروش!
دیگه بغضم داشت می ترکید. درو بستم و رفتم تو آشپزخونه با گریه سالاد درست کردم. بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم و تلویزیون نگاه کردم. دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون، نه مهسا و یسنا. روي زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. اصلا نمی دونستم دارم به چی نگاه می کنم.
صداي در اومد. چند دقیقه بعد لیلا و نگار اومدن تو.
لیلا تا منو دید، یه تعظیمی کرد و گفت:
- درود بر سوسانو، ملکه گوگوریو! می دونی تازگیا چی کشف کردم؟ اینکه تو شبیه کره ایا هستی. البته از خوشگلاش!
به تلویزیون نگاه کرد و گفت: چی می بینی؟ راز بقا؟ اینجا یه پا باغ وحشه! صبر می کردي همه بیان اون وقت زندشو نگاه می کردي!
چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوري قسر در رفتی؟
یه پلاستیک آورد بالا و گفت: ببین برات کمپوت گرفته بودم. می خواستم بیام ملاقاتیت...عملیات چه جور بود؟!
نگار با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمی گن لالی...می بینی حالش خوش نیست؟ بازم حرف می زنی؟
لیلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست میگی نگار. حالش میزون نیست.
۷.۰k
۳۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.