حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۹۳
یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو آدم حساب می کنی؟
با فک منقبض شده و تن صداي بلند گفتم: این مفنگی شرف داره به تو دله دزد. حداقل طرفشو میشانسه و یه آدم بدبختو بدبخت تر نمی کنه.خوبه می دونید باباش این بلا رو سرش آورده و بازم اینجوري باهاش حرف می زنید.آدما چه شکلین عین شما دوتا؟ پس بقیه حیوونن.
انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم و گفتم: اگه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، همچین رفتاري باهاش داشته باشید، به خداوندي خدا قسم زبونتونو از تو حلقومتون می کشم بیرون. فهمیدین؟!
چشماي سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود. لیلا هم از روي رضایت بهم لبخند زد. از عصبانیت داشتم نفس نفس می زدم.
برگشتم که برم دیدم مهناز و سپیده و نجوا توي چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام می کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمی خورد زبون داشته باشی؟
گفتم: نداشتم،نمی خواستمم داشته باشم.چون فکر می کردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم.فکر نمی کردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چشم دیدن همیدگه رو ندارین.اون از رفتار نگار با تو، این از رفتار این دوتا با من.و بدتر از همه، رفتاري که با لیلا دارین.گناه این بد بخت چیه که اینجوري باهاش رفتار می کنید؟ مگه خودش خواست اینجوري بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشویی. شیر روشورو باز کردم. چندبار آب به صورتم زدم. لیلا اومد توي چار چوب در وایساد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت: خراب این معرفتتم همشیره... خیلی حال دادي. قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب...ولی عجب زبونی داري!
دماغشو کشیدم و با خنده گفتم: انقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم.همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن. نه مثل اینا که فقط بلدند آدمو تحقیر کنن و نیش و کنایه بزنن.
بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن.
شب همه تو لاك خودشون بودن. نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم. حتی احساس کردم دارن به زور نفس می کشن تا خدایی نکرده کسی
صداي نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبیده از این همه سکوت در حال سکته بودن.
***
چهار روز دیگه خونه نشینم کردن و هیچ کاري دستم ندادن.
بعد از چهارروز، زبیده به لیلا گفت: این گربه هم با خودت ببر و ریزه کاریا رو نشونش بده می خوام ببینم جنَم کار کردنو داره؟
لیلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم!
زبیده: لیلا اگه بدون پول برگردي...
لیلا حرفشو قطع کرد و گفت: می دونم خانم! انباري و ترك و این حرفادیگه. خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر آینازو بزن!
با تعجب گفتم: به من چه؟ تو می خواي مواد بفروشی.
لیلابا قیافه نارحت لب و لوچشو آویزون کرد و گفت: فکر می کردم تو فدایی من باشی!
با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت ...راه بیفت ببینم!
#پارت_۹۳
یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو آدم حساب می کنی؟
با فک منقبض شده و تن صداي بلند گفتم: این مفنگی شرف داره به تو دله دزد. حداقل طرفشو میشانسه و یه آدم بدبختو بدبخت تر نمی کنه.خوبه می دونید باباش این بلا رو سرش آورده و بازم اینجوري باهاش حرف می زنید.آدما چه شکلین عین شما دوتا؟ پس بقیه حیوونن.
انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم و گفتم: اگه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، همچین رفتاري باهاش داشته باشید، به خداوندي خدا قسم زبونتونو از تو حلقومتون می کشم بیرون. فهمیدین؟!
چشماي سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود. لیلا هم از روي رضایت بهم لبخند زد. از عصبانیت داشتم نفس نفس می زدم.
برگشتم که برم دیدم مهناز و سپیده و نجوا توي چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام می کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمی خورد زبون داشته باشی؟
گفتم: نداشتم،نمی خواستمم داشته باشم.چون فکر می کردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم.فکر نمی کردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چشم دیدن همیدگه رو ندارین.اون از رفتار نگار با تو، این از رفتار این دوتا با من.و بدتر از همه، رفتاري که با لیلا دارین.گناه این بد بخت چیه که اینجوري باهاش رفتار می کنید؟ مگه خودش خواست اینجوري بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشویی. شیر روشورو باز کردم. چندبار آب به صورتم زدم. لیلا اومد توي چار چوب در وایساد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت: خراب این معرفتتم همشیره... خیلی حال دادي. قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب...ولی عجب زبونی داري!
دماغشو کشیدم و با خنده گفتم: انقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم.همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن. نه مثل اینا که فقط بلدند آدمو تحقیر کنن و نیش و کنایه بزنن.
بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن.
شب همه تو لاك خودشون بودن. نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم. حتی احساس کردم دارن به زور نفس می کشن تا خدایی نکرده کسی
صداي نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبیده از این همه سکوت در حال سکته بودن.
***
چهار روز دیگه خونه نشینم کردن و هیچ کاري دستم ندادن.
بعد از چهارروز، زبیده به لیلا گفت: این گربه هم با خودت ببر و ریزه کاریا رو نشونش بده می خوام ببینم جنَم کار کردنو داره؟
لیلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم!
زبیده: لیلا اگه بدون پول برگردي...
لیلا حرفشو قطع کرد و گفت: می دونم خانم! انباري و ترك و این حرفادیگه. خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر آینازو بزن!
با تعجب گفتم: به من چه؟ تو می خواي مواد بفروشی.
لیلابا قیافه نارحت لب و لوچشو آویزون کرد و گفت: فکر می کردم تو فدایی من باشی!
با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت ...راه بیفت ببینم!
۳.۵k
۳۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.