حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۹۰
پاکتو از دستش کشیدم ،کولمو برداشتم و راه افتادم.
همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت : به امید دیدار خانم رستمی!
با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم!
از کافی شاپ که اومدم بیرون، صداي منوچهرو از پشتم شنیدم.
گفت: هوي! کجا سرتو پایین انداختی داري می ري؟
برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه.
گفت : پول!
پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی! ...بریم.
با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم...
زبیده گفت: خب چی شد؟
منوچهر: هیچی فروختشون .
پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوي زبیده: اینم پولش...دیدي گفتم برامون نون در میاره؟
زبیده:بابا خفه شو حالمونو به هم زدي...حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاري رو بکنه...شاهکار که نکرده؟
بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد. خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:
- لباسا تو عوض کن بیا براي نهار یه چیزي درست کن.
با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ي غذاي اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن. بعد از اینکه نهارو درست کردم، براي سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق. منو که دیدن فقط با سر سلام کردن.
زبیده از اتاقش اومد بیرون،گفت:کی بود؟
من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.
با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صداي بلندي گفت: چیو داشتین قایم می کردین؟
مهسا: هیچی خانم!
زبیده: دروغ نگو .. برید اون ور ببینم؟
چاقو رو روي میز گذاشتم و رفتم دم اتاق ایستادم. بهشون نگاه کردم. از ترس رنگ صورتشون پریده بود و به زبیده نگاه می کردن. داشت توي کمدا می گشت. هر چی لباس بود ریخت بیرون. توي کمد اونا چیزي پیدا نکرد. رفت سراغ کمد نگار. درشو که باز کرد یه جعبه سفید درآورد.
با عصبانیت جعبه رو جلوشون گرفت و گفت: این چیه؟ ها؟مگه با شما بی پدر و مادرا نیستم؟ لالمونی گرفتین نه؟
یسنا با لرز گفت: نمی دونیم خانم ...این مال ما نیست.
#پارت_۹۰
پاکتو از دستش کشیدم ،کولمو برداشتم و راه افتادم.
همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت : به امید دیدار خانم رستمی!
با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم!
از کافی شاپ که اومدم بیرون، صداي منوچهرو از پشتم شنیدم.
گفت: هوي! کجا سرتو پایین انداختی داري می ري؟
برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه.
گفت : پول!
پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی! ...بریم.
با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم...
زبیده گفت: خب چی شد؟
منوچهر: هیچی فروختشون .
پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوي زبیده: اینم پولش...دیدي گفتم برامون نون در میاره؟
زبیده:بابا خفه شو حالمونو به هم زدي...حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاري رو بکنه...شاهکار که نکرده؟
بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد. خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:
- لباسا تو عوض کن بیا براي نهار یه چیزي درست کن.
با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ي غذاي اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن. بعد از اینکه نهارو درست کردم، براي سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق. منو که دیدن فقط با سر سلام کردن.
زبیده از اتاقش اومد بیرون،گفت:کی بود؟
من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.
با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صداي بلندي گفت: چیو داشتین قایم می کردین؟
مهسا: هیچی خانم!
زبیده: دروغ نگو .. برید اون ور ببینم؟
چاقو رو روي میز گذاشتم و رفتم دم اتاق ایستادم. بهشون نگاه کردم. از ترس رنگ صورتشون پریده بود و به زبیده نگاه می کردن. داشت توي کمدا می گشت. هر چی لباس بود ریخت بیرون. توي کمد اونا چیزي پیدا نکرد. رفت سراغ کمد نگار. درشو که باز کرد یه جعبه سفید درآورد.
با عصبانیت جعبه رو جلوشون گرفت و گفت: این چیه؟ ها؟مگه با شما بی پدر و مادرا نیستم؟ لالمونی گرفتین نه؟
یسنا با لرز گفت: نمی دونیم خانم ...این مال ما نیست.
۳.۳k
۲۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.