رمان یادت باشد ۲۳۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_هشت
نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت:" نه دخترم، باید بریم."
تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم. چشم هایش کاسه خون بود. مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم:" اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستش رو بگین."
پدرم گفت:" چیزی نیست دخترم. یکی، دو تا از رفقای حمید شهید شدن. باید زود بریم." تا این جمله را گفت، تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم؛ دوره ای که در آن حمید را ندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن را بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم. دوستانم متوجه عجله و اضطرابم شدند. پرسیدند:" چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟"
گفتم:" هیچی، حمید مجروح شده، آوردن تهران، باید برم."
دوستانم پشت سرم آمدند. کنار ماشین که رسیدیم، پدرم متوجه آنها شد. همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد. با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند. خواستم به سمتشان بروم. اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم. وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند. صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم. درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم. بدنم بی حس شده بود. فقط می توانستم پلک بزنم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت:" نه دخترم، باید بریم."
تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم. چشم هایش کاسه خون بود. مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم:" اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستش رو بگین."
پدرم گفت:" چیزی نیست دخترم. یکی، دو تا از رفقای حمید شهید شدن. باید زود بریم." تا این جمله را گفت، تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم؛ دوره ای که در آن حمید را ندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن را بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم. دوستانم متوجه عجله و اضطرابم شدند. پرسیدند:" چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟"
گفتم:" هیچی، حمید مجروح شده، آوردن تهران، باید برم."
دوستانم پشت سرم آمدند. کنار ماشین که رسیدیم، پدرم متوجه آنها شد. همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد. با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند. خواستم به سمتشان بروم. اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم. وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند. صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم. درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم. بدنم بی حس شده بود. فقط می توانستم پلک بزنم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۹.۰k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.