رمان یادت باشد ۲۳۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_شش
چوب می زد و بعد دنبالش می دوید."
□■□
روز جمعه هم تماس های پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت. دلم گواهی بد می داد. بین همه این نگرانی ها، آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد. گفت:" دیشب خواب حمید رو دیدم. با لباس نظامی بود. به من گفت: فاطمه خانم! برو به فرزانه بگو من برگشتم. چند باری رفتم به خوابش، ولی باور نکرده. شما برو بگو من برگشتم."
این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد. همه آرامشم را از دست دادم. بیشتر از همیشه صدقه انداختم. حالم خیلی بد شده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادتش تعبیر کنم. قرآن را باز کردم. آیه هفده سوره انفال آمد:" و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم." تا معنی آیه را خواندم، روی زمین نشستم. قلبم تند می زد. گفتم: بدبخت شدم. حتماً یک چیزی شده. آن شب تولد پسردایی کوچکم دعوت بودیم. به جای خوشی های تولد، تمام حواسم به گوشی بود. دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود!
شنبه صبح با این که اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد، سریع جواب بدهم. قبل از اینکه حمید سوریه باشد، همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود.
از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز گذشته بود. گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد. به جای تماس حمید، پیامک های مشکوک.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
چوب می زد و بعد دنبالش می دوید."
□■□
روز جمعه هم تماس های پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت. دلم گواهی بد می داد. بین همه این نگرانی ها، آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد. گفت:" دیشب خواب حمید رو دیدم. با لباس نظامی بود. به من گفت: فاطمه خانم! برو به فرزانه بگو من برگشتم. چند باری رفتم به خوابش، ولی باور نکرده. شما برو بگو من برگشتم."
این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد. همه آرامشم را از دست دادم. بیشتر از همیشه صدقه انداختم. حالم خیلی بد شده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادتش تعبیر کنم. قرآن را باز کردم. آیه هفده سوره انفال آمد:" و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم." تا معنی آیه را خواندم، روی زمین نشستم. قلبم تند می زد. گفتم: بدبخت شدم. حتماً یک چیزی شده. آن شب تولد پسردایی کوچکم دعوت بودیم. به جای خوشی های تولد، تمام حواسم به گوشی بود. دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود!
شنبه صبح با این که اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد، سریع جواب بدهم. قبل از اینکه حمید سوریه باشد، همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود.
از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز گذشته بود. گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد. به جای تماس حمید، پیامک های مشکوک.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۹.۹k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.