رمان یادت باشد ۲۳۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_نه
همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد. با زحمت زیاد پرسیدم:" برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش. دورش می گردم. اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه."
با همان حالت گریه گفت:" دخترم، تو باید صبور باشی. مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی. شما که برای این روزها آماده شده بودین." این حرف ها را که شنیدم، پیش خودم گفتم: تمام! حمید شهید شده!
پسرخاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام. گفت:" عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم." همه این حرفها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم. همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود، ولی به مزار شهدا می رسد. این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد؛ اما نه در صفحات کتاب، بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم؛ به همین سادگی! به همین زودی!
□■□
رفتیم خانه بابا. نمی توانستم راه بروم. روی پله ها نشستم. با صدای بلند گریه می کردم. گفتم:" حمید تو رو خدا. تو رو به حضرت زهرا"سلام الله علیها" از در بیا تو. بگو که همه چی دروغه. بگو که دوباره بر می گردی." این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم. داداشم خبر نداشت. تا خبر را شنید شوکه شد. مادرم با گریه من را بغل کرد. پرسیدم:" حمید من شهید .....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادز #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد. با زحمت زیاد پرسیدم:" برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش. دورش می گردم. اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه."
با همان حالت گریه گفت:" دخترم، تو باید صبور باشی. مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی. شما که برای این روزها آماده شده بودین." این حرف ها را که شنیدم، پیش خودم گفتم: تمام! حمید شهید شده!
پسرخاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام. گفت:" عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم." همه این حرفها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم. همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود، ولی به مزار شهدا می رسد. این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد؛ اما نه در صفحات کتاب، بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم؛ به همین سادگی! به همین زودی!
□■□
رفتیم خانه بابا. نمی توانستم راه بروم. روی پله ها نشستم. با صدای بلند گریه می کردم. گفتم:" حمید تو رو خدا. تو رو به حضرت زهرا"سلام الله علیها" از در بیا تو. بگو که همه چی دروغه. بگو که دوباره بر می گردی." این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم. داداشم خبر نداشت. تا خبر را شنید شوکه شد. مادرم با گریه من را بغل کرد. پرسیدم:" حمید من شهید .....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادز #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۲.۴k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.