رمان یادت باشد ۲۴۰
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل
شده مامان؟" سکوت کرد. این سکوت دنیایی از حرف داشت. گفتم:" خدا از عمر من بردار، حمید من فقط پلک بزنه. دیگه هیچی نمی خوام."
مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:" آروم باش دخترم." نفسم بالا نمی آمد. من را کشان کشان به داخل اتاق بردند. روی مبل نشستم. همه دور من نشسته بودند و گریه می کردند. گفتم:" برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمید حرف زدم. گفته بهن زنگ می زنه." حالت شوک زدگی بدی داشتم. با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف را باور نکنم. هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود. به پدرم گفت:" بریم خونه عمه. اینجا بمونیم فرزانه دق میکنه!"
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم، یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب، به خط دشمن زده بودند.
"ماموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء." در همان عملیات بود که همرزمان حمید یعنی "زکریا شیری" و " الیاس چگینی" شهید شدند چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود. نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند و پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب"سلام الله علیها" ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود. تمام بدنش ترکش خورده بود. به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس "علیه السلام" دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود. به یکی از همرزمانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد. گفته بودند:" حمید جان! چیزی نیست. تو خوب میشی. فعلاً شرایطش نیست که عقب برگردیم." حمید گفته بود:" اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
شده مامان؟" سکوت کرد. این سکوت دنیایی از حرف داشت. گفتم:" خدا از عمر من بردار، حمید من فقط پلک بزنه. دیگه هیچی نمی خوام."
مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:" آروم باش دخترم." نفسم بالا نمی آمد. من را کشان کشان به داخل اتاق بردند. روی مبل نشستم. همه دور من نشسته بودند و گریه می کردند. گفتم:" برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمید حرف زدم. گفته بهن زنگ می زنه." حالت شوک زدگی بدی داشتم. با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف را باور نکنم. هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود. به پدرم گفت:" بریم خونه عمه. اینجا بمونیم فرزانه دق میکنه!"
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم، یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب، به خط دشمن زده بودند.
"ماموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء." در همان عملیات بود که همرزمان حمید یعنی "زکریا شیری" و " الیاس چگینی" شهید شدند چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود. نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند و پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب"سلام الله علیها" ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود. تمام بدنش ترکش خورده بود. به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس "علیه السلام" دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود. به یکی از همرزمانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد. گفته بودند:" حمید جان! چیزی نیست. تو خوب میشی. فعلاً شرایطش نیست که عقب برگردیم." حمید گفته بود:" اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۹.۷k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.