فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۱۴ : جیمین....اینجا چرا پر از شیشه اس من : آ...ا.... .
جیمین وسط حرفم پرید و خندید و گفت : میخواستم یکم بترسونمش ولی خب...خیلی ترسید و سینی و ول کرد .خندیدن و گفتن : پس واقعا بهتون خوش میگذره . لبخند مصنوعی زدم . جو میخواست سنگین بشه که سریع گفتم : خب...شام میمونید؟. از تمام میخواستم زودتر برن بیرون .مامانم گفت : حالا کنار هم یکچیزی میخوریم من : اگه میمونید پاشم غذارو درست کنم مامان جیمین : چی ازین بهتر عروسمون غذا درست کنه . لبخند زدم و رفتم تو اشپزخونه . داشتم غذا درست میکردم که جیمین اومد . جدی گفت : ازون ادویه مزخرف نریز توش من : من همیشه تو غذام ازینا میریزم جیمین : معلوم نیست سمه یا سیب پوسیده من : برو گمشو فقط . جیمین بدون هیچ حرفی رفت و پشت بندش مامانش اومد . حالا فهمیدم چرا هیچی نگفت چون مامانشو دید .غدارو درست کردم و تو حال سفره پهن کردیم . غذارو خوردیم و بعد نیم ساعت میوه اوردم . جیمین کنارم نشسته بود . حتی بوش هم اذیتم میکرد . مامانم گفت : تو این چندروز نگران شدم گفتم شاید مشکلی باهم دارین من : اگه هم داشت... . وسط حرفم پرید و نزدیک تر شد بهم و دست چپش دورم حلقه کرد و گفت : ما هیچ مشکلی باهم نداریم نگرانمون نباشید .یکدفعه تابلو پشت سرشون لرزید و نگاها روش رفت . سریع چاقو میوه خوری برداشتم و کردم تو ساعد دستش که دورم بود . هیچ ریکشنی نشون نداد . چاقو دراوردم و با دستمال تمیزش کردم و گذاشتم یک گوشه . بعد کلی حرف زدن بلااخره داشتن میرفتن . جیمین دست چپش کامل خونی شده بود و قطره قطره روی زمین میریخت . رفتن . گفتم : بهشون بگو حداقل خبر بدن اگه میان جیمین : خفه شو من : چی؟.
جیمین سمتم برگشت و بلند گفت : گفتمممم خفهه شوووووووو . و گلدون رو پرت کرد زمین و شکست . بعد دو ثانیه سمت اتاق فرار کردم که موهامو گرفت و محکم کوبوند تو شیشه که شیشه شکست و ریخت .با اون دستش کمربندو دور دستام بست .خودشو کامل بهم چسبونده بود .گفتم : عوضی دست به من نزن جیمین : بزنم چیکارم میکنی ها؟ من : برای چی اینقدر نزدیکم میشی وقتی اینقدر ازم متنفری . خنده کجی کرد و رفت عقب و تو اتاقش رفت . دستامو محکم با کمربند بسه بود . دستامو از پایین اوردم جلوم و بازش کردم .رفتم تو اتاقم و خوابیدم .صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم . مامان زنگ زده بود . قطع کردم و بلند شدم و لباسمو عوض کردم . پشت لباسم لکه خون مونده بود...معلومه...اون عوضی خون دستش به لباسم خورده . یک لباس ابیه پررنگ پوشیدم و رفتم پایین . یک غذایی خوردم و سریع رفتم بیرون ار اون مکان نفرین شده .رفتم کافه . اونجا قهوه و کیک سفارش دادم . بعد از خوردن کیک و قهوه رفتم تو پارک قدم زدن . هوا ابری بود و بارونی . گوشیم زنگ خورد.
نایا بود جواب دادم : بله بفرمایید.....
پارت ۱۴ : جیمین....اینجا چرا پر از شیشه اس من : آ...ا.... .
جیمین وسط حرفم پرید و خندید و گفت : میخواستم یکم بترسونمش ولی خب...خیلی ترسید و سینی و ول کرد .خندیدن و گفتن : پس واقعا بهتون خوش میگذره . لبخند مصنوعی زدم . جو میخواست سنگین بشه که سریع گفتم : خب...شام میمونید؟. از تمام میخواستم زودتر برن بیرون .مامانم گفت : حالا کنار هم یکچیزی میخوریم من : اگه میمونید پاشم غذارو درست کنم مامان جیمین : چی ازین بهتر عروسمون غذا درست کنه . لبخند زدم و رفتم تو اشپزخونه . داشتم غذا درست میکردم که جیمین اومد . جدی گفت : ازون ادویه مزخرف نریز توش من : من همیشه تو غذام ازینا میریزم جیمین : معلوم نیست سمه یا سیب پوسیده من : برو گمشو فقط . جیمین بدون هیچ حرفی رفت و پشت بندش مامانش اومد . حالا فهمیدم چرا هیچی نگفت چون مامانشو دید .غدارو درست کردم و تو حال سفره پهن کردیم . غذارو خوردیم و بعد نیم ساعت میوه اوردم . جیمین کنارم نشسته بود . حتی بوش هم اذیتم میکرد . مامانم گفت : تو این چندروز نگران شدم گفتم شاید مشکلی باهم دارین من : اگه هم داشت... . وسط حرفم پرید و نزدیک تر شد بهم و دست چپش دورم حلقه کرد و گفت : ما هیچ مشکلی باهم نداریم نگرانمون نباشید .یکدفعه تابلو پشت سرشون لرزید و نگاها روش رفت . سریع چاقو میوه خوری برداشتم و کردم تو ساعد دستش که دورم بود . هیچ ریکشنی نشون نداد . چاقو دراوردم و با دستمال تمیزش کردم و گذاشتم یک گوشه . بعد کلی حرف زدن بلااخره داشتن میرفتن . جیمین دست چپش کامل خونی شده بود و قطره قطره روی زمین میریخت . رفتن . گفتم : بهشون بگو حداقل خبر بدن اگه میان جیمین : خفه شو من : چی؟.
جیمین سمتم برگشت و بلند گفت : گفتمممم خفهه شوووووووو . و گلدون رو پرت کرد زمین و شکست . بعد دو ثانیه سمت اتاق فرار کردم که موهامو گرفت و محکم کوبوند تو شیشه که شیشه شکست و ریخت .با اون دستش کمربندو دور دستام بست .خودشو کامل بهم چسبونده بود .گفتم : عوضی دست به من نزن جیمین : بزنم چیکارم میکنی ها؟ من : برای چی اینقدر نزدیکم میشی وقتی اینقدر ازم متنفری . خنده کجی کرد و رفت عقب و تو اتاقش رفت . دستامو محکم با کمربند بسه بود . دستامو از پایین اوردم جلوم و بازش کردم .رفتم تو اتاقم و خوابیدم .صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم . مامان زنگ زده بود . قطع کردم و بلند شدم و لباسمو عوض کردم . پشت لباسم لکه خون مونده بود...معلومه...اون عوضی خون دستش به لباسم خورده . یک لباس ابیه پررنگ پوشیدم و رفتم پایین . یک غذایی خوردم و سریع رفتم بیرون ار اون مکان نفرین شده .رفتم کافه . اونجا قهوه و کیک سفارش دادم . بعد از خوردن کیک و قهوه رفتم تو پارک قدم زدن . هوا ابری بود و بارونی . گوشیم زنگ خورد.
نایا بود جواب دادم : بله بفرمایید.....
۴۳.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.