نمی دانم از بدشانسی من بود

نمی دانم از بدشانسی من بود
یا بی دقتی موقع اجاره‌‌ی آپارتمان
اما جایی که من زندگی می کنم
حدود صد متر
از درِ اورژانس یک بیمارستان دولتی فاصله دارد.
به این شکل که پنجره‌های سالن پذیرایی خانه من
به پنجره های اتاق های بیمارستانی ده طبقه
در آن سمت کوچه باز می شود.
در روشنایی روز این پنجره‌ها هیچ فرقی
با پنجره‌های دیگر ساختمانهای این کوچه ندارند
اما با تاریک شدن هوا
و بیرنگ شدن نمای ساختمان بیمارستان،
مستطیل های یک شکل و یک اندازه با نوری زرد
و محزون ظاهر می شوند.
درست مثل وقتی که در تاریکی
دکمه روشن کنترل تلوزیون را بزنی،
نور صفحه در ابتدا چشمت را میزند
اما چند ثانیه بعد عصب چشم به این حجم از ورودِ نور
عادت می کند
و تصویر قهرمانان داستان واضح می شود،
قهرمانانی که در کش و قوس ماجرا
در انتظارِ پایانی خوش اند.
من هم آن اوایل هر بار که کنار پنجره می ایستادم
با دیدن این مستطیل‌ها قلبم فشرده می شد.
با خودم فکر می کردم در این لحظه از زندگی
هر کدام از آدم های اسیرِ درون این مستطیل ها
چه رنج ها، چه دلشوره ها و چه امیدهایی در دل دارند!
اما از آنجایی که تکرار آدمیزاد را بی تفاوت و سرد می کند
از یک زمانی به بعد داستان های آن سوی پنجره
برایم عادی شد.
اما تمام ماجرای من و منظره رو به سالن پذیرایی
به همین جا ختم نمی شود.
گاهی یعنی تقریبا هر چهار - پنج شب یکبار
حدود ساعت یک - دوی صبح ناگهان .سکوت کوچه را جیغ های دلخراشی از هم میدرد،
از پنجره های دوجداره نفوذ می کند
و در فضای خانه پخش می شود.
چند بار و با بلندترین صدایی که در تصور داری... .و بعد دوباره همه جا را سکوتی سمج فرا می گیرد.
اولین بار که این فریاد را شنیدم
به گمانم که دعوا و مرافعه شده،
از پنجره سرک کشیدم و گوش تیز کردم.
صدا از سمت درِ اورژانس بود. .
در تاریکی سایه چند نفر را دیدم که تلوتلو می خوردند
و از کلمات نامفهومی که از لابه لای جیغ ها به گوش می رسید
کم کم واقعیت ماجرا دستگیرم شد.
اوایل هر بار که این صدا بلند میشد
کف دست هایم را روی گوش هایم می فشردم
تا نشنوم
اما بعد از مدتی برایم به ناقوس کلیسایی شبیه شد
که با هر رویداد مهمی به صدا در می آمد.
بعضی شب ها که مهمانی دارم
او هم به ناچار شریک این سمفونی سوزناک می شود.
اولین واکنشش ترس است و پرسیدنِ اینکه: دعوا شده؟
و من به آرامی برایش توضیح میدهم
که یک نفر دیگر از این دنیا رفته است.
واکنش دومش تاسف است
و این سوال که: چطور این صدا را تحمل می کنی؟!
و من هر بار با این سوال به آن روز لعنتی
در بهشت زهرا پرت میشوم
وقتی که داشتند پدرم را پیچیده
در کتان سفید داخل آن مکعب خالی می گذاشتند.
من آدم سوگواری های با صدای بلند نیستم
اما با دیدن آن صحنه انگار به یکباره در سرم
ناقوس هزار کلیسا به صدا در آمد،
زمان به طرز بی رحمانه ای متوقف شد،
و من فهمیدم که دیگر کار تمام است.
بی اراده چند بار با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم
جیغ زدم و ساکت شدم.
انگار هیاهوی آن قبرستان
به یکباره در طنین جیغ های من گم شده بود
و تنها صدای لغزش خاک بر خاک به گوش می رسید.
آن شب آرام تر از شب قبل خوابیدم
و خواب پدرم را دیدم.
می دانی
من فکر می کنم
آدم ها برای هضم بعضی  واقعیت ها
لازم دارند چندبار از ته ته دل جیغ بکشند
و بعد از آن دیگر می توانند
از پس همه چیز بر آیند

#پریسا_زابلی_پور
دیدگاه ها (۱)

من می گویم میگذرد و همه چیز را به شانه هایی که از روی بی خیا...

از تمـام دارایـی دنیـــا . . .هیــچ نمـی خـواهــم . . .فقـط ...

بدترین حالت درد است زمانی که تو را بین یک بغض گلو گیر رهایت ...

گاه گُداری به سراغَم بیا ...دُشمن زیبای قَسم خورده اَم ...

خاطراتِ تو ،نه ارو است که بسوزاندو نه زلزله ای سهمگین ، که و...

فیک جدید

میدونست از صدای رعد و برق وحشت می کنم. اولین آسمون غُرمبه زد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط