پارت18
پارت18
سرهنگ:عالیه
بابای رایان :چی عمو تو خیانت کار اینجا چیکار می کنی
من: من بزار برات یه داستانی بگم تا بفهمی باهام چیکار کردین اما قبلش رایانم بیاد تا قشنگ بگم
سرهنگ:رویا الان دیگه بچه ها اعملیاتو شروع کردن
یک ساعته منتظریم الهامم اومده بود پیش من
از بیسیم صدا اومد
مرده:شاهین شاهین
سرهنگ: شاهین بگوشم
مرده:موفق شدیم
سرهنگ:خداشکرت یاعلی
منتظر بودیم تا بیان
رایان و امیر اومدن تو اتاق احترام گذاشتن
رایان:تو اینجا چی کار می کنی
خواست بهم حمله کنه که
سرهنگ:رایان دست به رویا بخوره دیگه نظامی نیستی
رایان:سرهنگ من بهتون گفتم که این ادم خوبی فکر نمی کردم که اینقدر الله اکبر
پدر رایان:بشینید می تونی بگی
معلومه امیر از منو الهام دل گیره
من:خب برمی گردیم به7سال پیش اون روز که شما متین گرفتین منم چهره واقعی یه ادمو دیدم بعد اون هفته من رفتم دادگاه متین از متین معذرت خواهی کردم بابت من ضربه خورده بود
بقلش کردم گفتم می خواهم با خانوادام سفر برم تا بتونم رایان فراموش کنم اونم گفت هردومونو بازی داد
بعدش روزی که خواستم برم مسافرت نمی دونم چرا نرفتم حالم بهم خورده بود پدرم گفته بود که بمونم با هواپیما برم
انگار متین به ادماش دستور میده که ماشین بزنن تا من بمیرم خانواده ام بابت شما از دست دادم بعد این که از کما اومدم بیرون سرهنگ دیدم بهم گفت ازش خواستم که کسای که خانواده ام ازم گرفتن بگیره اونم گفت به وقتش منم تا وقتش بشه تو تهران موندم
تا این که سرهنگ بهم زنگ زد گفت وقتشه که صبحش اومدم اینجا اینقدر شما دوتا احمق بودین نفهمیدین که امیرسام برام ادم گذاشته بود تا بفهمه با پلسام یا نه اون روز من به سرهنگ گفتم یه نقشه جدید کشیدیم این که من برم با اونا تا بهم احتماد کنن بابت این به جای مهمونی تو اون عمارت عملیات شد. تمام
امیر:راسته
الهام:من شک کرده بودم به شرکت قبل زنگ سرهنگ من تحقیقاتم تموم شده بود به رویا گفتم گفتش که دیگه وقتشه
امیر: تو هم می دونستی
پدر رایان: متاسفم
من:تسفه شما برای من خانواده نمیشه برای من اون دختر قبل نمی شم من الان دیگه قلبی ندارم اما از این ببد چرا زندگی جدید دارم برای همیشه ایران ترک می کنم زندگی جدید شروع میکنم این معموریت بهم فهموند که رایان دیگه فراموش کردم فقدر اون موقعه علیکی بهش فکر می کردم
رایان اصلا تو شوک بود تا این حرف زدم میشه گفت که عصبی تر شد
امیر:رویا
من:این جوری صدام نکن من یه دختر بی خانوادام یه هرزه
به بابای رایان نگاه کردم که سرشو با دستاش گرفته بود
من: امیر من به رایان امیدی نداشتم که اعتماد نکنه بهم اما تو دیگه فرق داشتی ممنونم امیر که برادری کردی بهم
سرهنگ کار من باهاتون تموم شد دارم دیگه امشب میرم خداحافظ
حمایت و لایک♥
سرهنگ:عالیه
بابای رایان :چی عمو تو خیانت کار اینجا چیکار می کنی
من: من بزار برات یه داستانی بگم تا بفهمی باهام چیکار کردین اما قبلش رایانم بیاد تا قشنگ بگم
سرهنگ:رویا الان دیگه بچه ها اعملیاتو شروع کردن
یک ساعته منتظریم الهامم اومده بود پیش من
از بیسیم صدا اومد
مرده:شاهین شاهین
سرهنگ: شاهین بگوشم
مرده:موفق شدیم
سرهنگ:خداشکرت یاعلی
منتظر بودیم تا بیان
رایان و امیر اومدن تو اتاق احترام گذاشتن
رایان:تو اینجا چی کار می کنی
خواست بهم حمله کنه که
سرهنگ:رایان دست به رویا بخوره دیگه نظامی نیستی
رایان:سرهنگ من بهتون گفتم که این ادم خوبی فکر نمی کردم که اینقدر الله اکبر
پدر رایان:بشینید می تونی بگی
معلومه امیر از منو الهام دل گیره
من:خب برمی گردیم به7سال پیش اون روز که شما متین گرفتین منم چهره واقعی یه ادمو دیدم بعد اون هفته من رفتم دادگاه متین از متین معذرت خواهی کردم بابت من ضربه خورده بود
بقلش کردم گفتم می خواهم با خانوادام سفر برم تا بتونم رایان فراموش کنم اونم گفت هردومونو بازی داد
بعدش روزی که خواستم برم مسافرت نمی دونم چرا نرفتم حالم بهم خورده بود پدرم گفته بود که بمونم با هواپیما برم
انگار متین به ادماش دستور میده که ماشین بزنن تا من بمیرم خانواده ام بابت شما از دست دادم بعد این که از کما اومدم بیرون سرهنگ دیدم بهم گفت ازش خواستم که کسای که خانواده ام ازم گرفتن بگیره اونم گفت به وقتش منم تا وقتش بشه تو تهران موندم
تا این که سرهنگ بهم زنگ زد گفت وقتشه که صبحش اومدم اینجا اینقدر شما دوتا احمق بودین نفهمیدین که امیرسام برام ادم گذاشته بود تا بفهمه با پلسام یا نه اون روز من به سرهنگ گفتم یه نقشه جدید کشیدیم این که من برم با اونا تا بهم احتماد کنن بابت این به جای مهمونی تو اون عمارت عملیات شد. تمام
امیر:راسته
الهام:من شک کرده بودم به شرکت قبل زنگ سرهنگ من تحقیقاتم تموم شده بود به رویا گفتم گفتش که دیگه وقتشه
امیر: تو هم می دونستی
پدر رایان: متاسفم
من:تسفه شما برای من خانواده نمیشه برای من اون دختر قبل نمی شم من الان دیگه قلبی ندارم اما از این ببد چرا زندگی جدید دارم برای همیشه ایران ترک می کنم زندگی جدید شروع میکنم این معموریت بهم فهموند که رایان دیگه فراموش کردم فقدر اون موقعه علیکی بهش فکر می کردم
رایان اصلا تو شوک بود تا این حرف زدم میشه گفت که عصبی تر شد
امیر:رویا
من:این جوری صدام نکن من یه دختر بی خانوادام یه هرزه
به بابای رایان نگاه کردم که سرشو با دستاش گرفته بود
من: امیر من به رایان امیدی نداشتم که اعتماد نکنه بهم اما تو دیگه فرق داشتی ممنونم امیر که برادری کردی بهم
سرهنگ کار من باهاتون تموم شد دارم دیگه امشب میرم خداحافظ
حمایت و لایک♥
۶.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.