ارزش عشق به توان چند؟
ارزش عشق به توانچند؟
Part1
سمت مادرش رفت و با لبخند گفت
ات: مامانی جونم..
مادر ات: باز چی میخوای( خنده)
ات:میشه با دوستام برم بیرون؟
مادر ات: نه.. هزار بار گفتم.. من و بابات دوستت داریم.. نمیخوایم اتفاقی برات بیفته.. اون بیرون کلی اتفاق های بد در انتظاره... تو هنوز عقلت به این چیزا نمیرسه
ات: این دوست داشتن نیست.... شما ها منو زندانی میکنید
مادر ات: من نمیدونم.. برو از بابات بپرس
ات به سمت باباش رفت
ات:بابایی.. میشه با دوستام برم بیرون؟
پدر ات: چرا که نه.. یه اسنپ میگیرم با مامانت میری.
ات: بابا.. ما چند تا بچه ایم میخوایم خلوت کنیم
پدر ات: خودت داری میگی بچه.. اجازه نمیدم بری
ات:ای بابا
پدر ات: دخترم.. هر چیزی به وقتش.. عشق و عاشقی به وقتش.. رفاقت به وقتش.. خوشگذرونی و عشق حال به وقتش...
ات: آه.. شما هم منو کشتید با این نصیحت کردنتون
ات غر زد و وارد اتاقش شد
گوشیش رو برداشت و به دوستش زنگ زد
ات: الو.. یجی.. من نمیام. باز اجازه نمیدن...
یجی: ای بابا. میخوای من مامانتو رازی کنم؟
ات: هوف .. نمیدونم فکر نکنم راضی بشه
یجی: وایسا بهش زنگ بزنم بهش بگمهمه دختریم
ات: خیل خب
۱۵ دقیقه بعد
مادر ات وارد اتاق شد
مادر ات: بیا پاشو با دوستات برو بیرون. ولی زود برگرد..
ات: واقعا؟
مادر ات: آره..دوستت زنگ زد ولی اسرار کرد ...
ات: اوکی...
مادر ات: ولی به بابات نفهمون. میگم رفتی با دوستت کلاس ریاضی...
ات: اوکی مرسی.. دوستت دارممم
ات پاشد و سریع لباس پوشید
یه اسنپ گرفت
جلوی در منتظر اسنپ بود
یهو یه ماشین شاستی بلند جلوش وایساد.
شیشه رو داد پایین
شرایط پارت بعد: ۱۵لایگ
Part1
سمت مادرش رفت و با لبخند گفت
ات: مامانی جونم..
مادر ات: باز چی میخوای( خنده)
ات:میشه با دوستام برم بیرون؟
مادر ات: نه.. هزار بار گفتم.. من و بابات دوستت داریم.. نمیخوایم اتفاقی برات بیفته.. اون بیرون کلی اتفاق های بد در انتظاره... تو هنوز عقلت به این چیزا نمیرسه
ات: این دوست داشتن نیست.... شما ها منو زندانی میکنید
مادر ات: من نمیدونم.. برو از بابات بپرس
ات به سمت باباش رفت
ات:بابایی.. میشه با دوستام برم بیرون؟
پدر ات: چرا که نه.. یه اسنپ میگیرم با مامانت میری.
ات: بابا.. ما چند تا بچه ایم میخوایم خلوت کنیم
پدر ات: خودت داری میگی بچه.. اجازه نمیدم بری
ات:ای بابا
پدر ات: دخترم.. هر چیزی به وقتش.. عشق و عاشقی به وقتش.. رفاقت به وقتش.. خوشگذرونی و عشق حال به وقتش...
ات: آه.. شما هم منو کشتید با این نصیحت کردنتون
ات غر زد و وارد اتاقش شد
گوشیش رو برداشت و به دوستش زنگ زد
ات: الو.. یجی.. من نمیام. باز اجازه نمیدن...
یجی: ای بابا. میخوای من مامانتو رازی کنم؟
ات: هوف .. نمیدونم فکر نکنم راضی بشه
یجی: وایسا بهش زنگ بزنم بهش بگمهمه دختریم
ات: خیل خب
۱۵ دقیقه بعد
مادر ات وارد اتاق شد
مادر ات: بیا پاشو با دوستات برو بیرون. ولی زود برگرد..
ات: واقعا؟
مادر ات: آره..دوستت زنگ زد ولی اسرار کرد ...
ات: اوکی...
مادر ات: ولی به بابات نفهمون. میگم رفتی با دوستت کلاس ریاضی...
ات: اوکی مرسی.. دوستت دارممم
ات پاشد و سریع لباس پوشید
یه اسنپ گرفت
جلوی در منتظر اسنپ بود
یهو یه ماشین شاستی بلند جلوش وایساد.
شیشه رو داد پایین
شرایط پارت بعد: ۱۵لایگ
۱.۱k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.