عاقبت میبوسمت یک روز در میدان شهر

عاقبت میبوسمت یک روز در میدان شهر
تا بیفتد از لبانم رخنه در ایمان شهر

باغ فردوس وعده ی دیدارمان باشد دلم
تا بلرزد زین هماغوشی همه عرفانِ شهر

من نترسم از آجان،از واعظان، از خاطبان
مِی بــنوشـم از لبت مستانه تا ایوانِ شهر

مست و دست افشان و پـاکوبـان و پیمانه به دست
می نهـم لب بـر لبت بی بـاک چون رندانِ شـهر

واعظـان باید بداننـد ، حاکمان ِ شهـر هـم
ایـن هماغوشی چنان چون سرمه بر چشمان شهر

نیک روشن میکـنـد آنـان کـه دل کـورند و کـَر
چون بیفتد دیدِشان ، بینا شوند کوران شهر

رک بگـویَـم جان ِ جـانـانم، تورا من عاقبت
خـانه ام دعوت کـنـم در چشـمِ بیـداران شـهر..........
دیدگاه ها (۱)

خودم را در آینه ورانداز می کنم..حق داریدلت بدهکار عشق من نشو...

همیشه یک چیز خودش نبود و من به هر چیزی شک داشتم!یا خدای لای ...

.گوشه ی باران را ورق می زنمبه ابر می رسمگوشه ی ابر را ورق می...

شاید اگر به عقب بر میگشتم طور دیگری زندگی میکردم، طور دیگری ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط