همیشه یک چیز خودش نبود و من به هر چیزی شک داشتم

همیشه یک چیز خودش نبود و من به هر چیزی شک داشتم!
یا خدای لای سجادهٔ مادرم مُرده بود
یا تمام زندگیم را در خواب بودم!! من از دعا های مادرم به این ترس نرسیدم
من از پشت پلک های مردم شهر به روشنی رسیدم!

از پشت حرف های صد من یه غاز زنان این آبادی
تا خادم مسجد غرق در گلاب بی بی فاطمه با صدای اذان اللّه اکبر پشت بام خانه هایش!

من از عطش چشم های امام جمعه و لبخندی که پس از دیدنم میزد
تا شروع یک اتفاق دیگر گریختم
نه از خودم، از خدایی که در این نزدیکی نبود و مرا مجبور به نوشتن سرنوشت به دست خودم کرد!!
دیدگاه ها (۳)

سارا رفتتااز دریچۀ نیمه ماندگارِ خاطراتچشم به قائم تنهایی ها...

غمگینم شبیه زنیڪه تنِ لخت افسونگرشطلسم خواب شوهر را نمی شڪند...

خودم را در آینه ورانداز می کنم..حق داریدلت بدهکار عشق من نشو...

عاقبت میبوسمت یک روز در میدان شهرتا بیفتد از لبانم رخنه در ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط