چرا من
چرا من
پارت سوم
( ویو لونا )
با سردرد عجیبی بلند شدم به اطرافم نگاه کردم داخل یک اتاق به شدت کثیف و یکم تاریک بود و پنجره کوچکی بالا داشت نور از پنجره به اتاق می تابید و باعث شده بود اتاق روشن باشه یکم که به خودم اومدم همه چیز یادم اومد دوباره ترس کل جونم گرفت بلند شدم و با دستام محکم به در می کوبیدم
لونا : در باز کنید ( داد )
لونا : خواهش میکنم در باز کنید بزارید برم ( داد گریه)
دیگه تحمل نداشتم زدم زیره گریه اینقدر گریه کردم نفهمیدم کی دوباره غروب شد از گریه داشت سرم گیج می رفت که صدای باز شدن در اومد در باز شد و یک خانم پیر اومد داخل دویدم سمتش دستاش گرفتم
لونا : خواهش میکنم بزار برم لطفاً ( گریه و ترس )
خانم : اسم من کاتیا هست اسم تو چیه
لونا : خواهش میکنم کمکم کن ( گریه)
کاتیا: چیزی لازم داری
وقتی اون اینجوری رفتار می کرد یهو عصبانی شدم و داد زدم
لونا : چرا ( داد) به حرفام گوش نمی دی ( گریه)
کاتیا: من نمی خوام جوابت چون برای خودت بد میشه ( سرد )
لونا : چرا من اینجام
کاتیا: تو رو ارباب آورد اینجا و رفت من از چیزی خبر ندارم
لونا : اون کجاست ( داد)
کاتیا : دخترم آروم باش و سعی کن الان ارباب اومد اینجوری داد نزنی
لونا : آخه چرا مگه اون کیه ( داد )
کاتیا: وقتی خودش بیاد میگه و جلو ارباب داد نزن اون خیلی زود عصبی میشه اگه جون خودت می خوای فقط ساکت باش
ویو راوی: کاتیا رفت بیرون و در بست لونا مثل ابر بهار اشک می ریخت لونا به شدت دلش برای مادر پدرش تنگ شده بود بخاطر حرف آخر کاتیا می ترسید داد بزن شب شده بود کاتیا با ظرف غذایی وارد شد و جلوی لونا گذاشت
کاتیا: دخترم غذات بخور ( مهربون )
لونا : نمی خورم ( سرد )
کاتیا: ولی ارباب گفته
لونا : مگه غذا خوردنم دست اربابه ( داد)
بچهها پارت های بعد خیلی جالبه
پارت سوم
( ویو لونا )
با سردرد عجیبی بلند شدم به اطرافم نگاه کردم داخل یک اتاق به شدت کثیف و یکم تاریک بود و پنجره کوچکی بالا داشت نور از پنجره به اتاق می تابید و باعث شده بود اتاق روشن باشه یکم که به خودم اومدم همه چیز یادم اومد دوباره ترس کل جونم گرفت بلند شدم و با دستام محکم به در می کوبیدم
لونا : در باز کنید ( داد )
لونا : خواهش میکنم در باز کنید بزارید برم ( داد گریه)
دیگه تحمل نداشتم زدم زیره گریه اینقدر گریه کردم نفهمیدم کی دوباره غروب شد از گریه داشت سرم گیج می رفت که صدای باز شدن در اومد در باز شد و یک خانم پیر اومد داخل دویدم سمتش دستاش گرفتم
لونا : خواهش میکنم بزار برم لطفاً ( گریه و ترس )
خانم : اسم من کاتیا هست اسم تو چیه
لونا : خواهش میکنم کمکم کن ( گریه)
کاتیا: چیزی لازم داری
وقتی اون اینجوری رفتار می کرد یهو عصبانی شدم و داد زدم
لونا : چرا ( داد) به حرفام گوش نمی دی ( گریه)
کاتیا: من نمی خوام جوابت چون برای خودت بد میشه ( سرد )
لونا : چرا من اینجام
کاتیا: تو رو ارباب آورد اینجا و رفت من از چیزی خبر ندارم
لونا : اون کجاست ( داد)
کاتیا : دخترم آروم باش و سعی کن الان ارباب اومد اینجوری داد نزنی
لونا : آخه چرا مگه اون کیه ( داد )
کاتیا: وقتی خودش بیاد میگه و جلو ارباب داد نزن اون خیلی زود عصبی میشه اگه جون خودت می خوای فقط ساکت باش
ویو راوی: کاتیا رفت بیرون و در بست لونا مثل ابر بهار اشک می ریخت لونا به شدت دلش برای مادر پدرش تنگ شده بود بخاطر حرف آخر کاتیا می ترسید داد بزن شب شده بود کاتیا با ظرف غذایی وارد شد و جلوی لونا گذاشت
کاتیا: دخترم غذات بخور ( مهربون )
لونا : نمی خورم ( سرد )
کاتیا: ولی ارباب گفته
لونا : مگه غذا خوردنم دست اربابه ( داد)
بچهها پارت های بعد خیلی جالبه
۳.۱k
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.