(فصل دوم)
(فصل دوم)
P1
دور و بریام بهم انگیزه میدادن و تهیونگ باهام حرف نمیزد ....
حتی تولد هالک موکول شده به فردا شب...
امیدوارم...امیدوارم خوشبخت بشه.....البته خودش از ازدواج دوباره با هلن حرفی نزده....ولی سردیشو احساس میکنم....
در اتاقم و زدن....تو این دوروز اتاق منو تهیونگ از هم جدا شد.....نمیدونم چرا ولی احساس میکنم اونم مثل من داره عذاب میکشه....
÷ات....حاضر شو....میریم لب دریا....
+باشه....
حال و حوصله بیرون و نداشتم و به اینکه امروز رسما از هم جدا شدیم فکر میکردم....
حاضر شدیم....من یه ش*ورتک لی و یه تاپ سفید پوشیدم و روغن پوست و ضد آفتاب زدم....چون تابستون شده و آفتاب بوسان هم داغه....یه بار دیگه با خودم تکرار کردم....
+اون منو نمیخواد.....
از اتاق اومدم بیرون و تهیونگ هم همزمان با من از اتاق اومد بیرون......یه زمانی با هم از اتاق میومدیم بیرون و باهم میرفتیم داخلش....
یه شلوارک و یه پیراهن هاوایی.....
یه نگاه بهم کرد.....به سر پله ها رسیدیم و نمیدونستیم که زودتر بره پایین.....
که دستشو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد......
یاد روزمون افتادم و اشک تو چشمام جمع شد.....ولی با یاد آوری اینکه اون منو دوست نداره....رفتم پایین و سوار ماشین کوک شدم....
تهیونگ هم تنهایی سوار ماشینش شد......
یه مدت باهم سوار ماشین میشدیم....
=ات؟.....
دوسش داری هنوز مگه نه؟
+خیلی زیاد....(اشکش ریخت)
=چرا؟
+گفت هنوزم هلنو دوست داره.....
=ات....با اینکارت تهیونگ و خودت داغون میشین....
÷بسه دیگه.....راه میفتم.....
۶ ساعت بعد....
بعد از کلی خوش گذرونی که واسه من اصلا خوش گذرونی نبود...اومدم تو اتاق و یه کمگریه کردم و به سرنوشتم و بدبختیم فکر کردم....
=اتت...اتتت..
+چ..چیه؟
=استامینوفن داری؟
+چیشده؟....
=تهیونگ مریض شده.....تب کرده.....
با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد...
+چیه؟
=بیهوشه از شدت تبب(اشک)
بده من ببینم....
لیوان آبو از دستش گرفتم و
رفتم تو اتاقش....رو تختش خوابیده بود و پیشونیش پر از قطره های عرق بود...... نشستم رو صندلی کنار تختش.....
P1
دور و بریام بهم انگیزه میدادن و تهیونگ باهام حرف نمیزد ....
حتی تولد هالک موکول شده به فردا شب...
امیدوارم...امیدوارم خوشبخت بشه.....البته خودش از ازدواج دوباره با هلن حرفی نزده....ولی سردیشو احساس میکنم....
در اتاقم و زدن....تو این دوروز اتاق منو تهیونگ از هم جدا شد.....نمیدونم چرا ولی احساس میکنم اونم مثل من داره عذاب میکشه....
÷ات....حاضر شو....میریم لب دریا....
+باشه....
حال و حوصله بیرون و نداشتم و به اینکه امروز رسما از هم جدا شدیم فکر میکردم....
حاضر شدیم....من یه ش*ورتک لی و یه تاپ سفید پوشیدم و روغن پوست و ضد آفتاب زدم....چون تابستون شده و آفتاب بوسان هم داغه....یه بار دیگه با خودم تکرار کردم....
+اون منو نمیخواد.....
از اتاق اومدم بیرون و تهیونگ هم همزمان با من از اتاق اومد بیرون......یه زمانی با هم از اتاق میومدیم بیرون و باهم میرفتیم داخلش....
یه شلوارک و یه پیراهن هاوایی.....
یه نگاه بهم کرد.....به سر پله ها رسیدیم و نمیدونستیم که زودتر بره پایین.....
که دستشو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد......
یاد روزمون افتادم و اشک تو چشمام جمع شد.....ولی با یاد آوری اینکه اون منو دوست نداره....رفتم پایین و سوار ماشین کوک شدم....
تهیونگ هم تنهایی سوار ماشینش شد......
یه مدت باهم سوار ماشین میشدیم....
=ات؟.....
دوسش داری هنوز مگه نه؟
+خیلی زیاد....(اشکش ریخت)
=چرا؟
+گفت هنوزم هلنو دوست داره.....
=ات....با اینکارت تهیونگ و خودت داغون میشین....
÷بسه دیگه.....راه میفتم.....
۶ ساعت بعد....
بعد از کلی خوش گذرونی که واسه من اصلا خوش گذرونی نبود...اومدم تو اتاق و یه کمگریه کردم و به سرنوشتم و بدبختیم فکر کردم....
=اتت...اتتت..
+چ..چیه؟
=استامینوفن داری؟
+چیشده؟....
=تهیونگ مریض شده.....تب کرده.....
با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد...
+چیه؟
=بیهوشه از شدت تبب(اشک)
بده من ببینم....
لیوان آبو از دستش گرفتم و
رفتم تو اتاقش....رو تختش خوابیده بود و پیشونیش پر از قطره های عرق بود...... نشستم رو صندلی کنار تختش.....
۳۶.۳k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.