P3
P3
در و پشت سرم بستم و اومدم تو اتاق خودم.....تا تونستم به صورتم چنگ زدم و گریه کردم...انگار دیوونه شده بودم...
معلومه آدم دیوونه میشه....وقتی شوهرت سابقت بغل دستته و هنوزم دوسش داری ولی نمیتونی بهش نزدیک بشی...
رفتن رو تخت....چشمامو گذاشتم رو هم و رفتم....
وقتی که چشمامو باز کردم ساعت ۵ بعد از ظهر بود...
اوه مهمونی ساعت ۷ شروع میشه..
با همون لباسای خوابم که یه شورتک و تاپ گشاد بود به امید اینکه کسی خونه نیست رفتم پایین...
موهام باز بود و تا زیر زانوم اومده بود....
از پله هارفتم پایین .....ولی نا خود آگاه تهیونگ رو دیدم که پشت کانتر نشسته و سرش تو گوشیه....
نگاهش به من افتاد.....
اوه....با این لباسا جلوشم؟
ای وای....نگاهشو از روم بر نمیداره....
_بیدار شدی...
+به شما مربوط نیست....
_چرا اینجوری میکنی....
+عادی ام...!
_تو نمیای اون مهمونی.
+میخوام بیام اتفاقا....
_ات..دهن منو باز نکنن..
+من مشکلی ندارم...با اینکه از هلن بخوای خواستگاری کنی...جلوی جمع ب*ب*وسیش...چون امروز خودت گفتی که نا دیگه با هم هیچ نسبتی نداریم ک نخواهیم داشت!
_چی میگیی ات؟؟
+من پیش هالکم...با شما کاری ندارم...
_جرئت داری بهش نگاه کن!
+میکنم...چرا نباید بکنم....شاید در آینده کاپل خوبی بشیم...
اون میاد منو میگیره....تو هم خواهرشو میگیری....به همین آسونی....
هرچی میگفتم حرصی تر میشد....
که اومد طرفم....طوری که چسبیده بودم به نرده ها....
موهای بلندم و دور دستش پیچید...
_این لعنتیا رو باز نمیزاری فهمیدی؟
+اتو گذاشتم داغ شه...اتفاقا میخوام صافشون کنم....به تو ارتباطی نداره که من چیکار میکنم....خودت گفتی ما یه زن و مرد جداییم...
_اتت(حرص)
نفس نفس میزد و رگای پیشونیش باد کرده بود.....
از پله ها رفتم بالا و تو اتاقم....
یه پیراهن مشکی یقه قایقی و تا روی زانو پوشیدم....
موهامو صاف کردم....اکسسوری هامو انداختم و کفشای پاشنه ۱۰ سانتیمو هم پوشیدم....
یه آرایش ساده هم کرد..
چرا کوک و یونا نبودن؟
÷ات حاضر شدی؟
+عه کی اومدی....
÷اوه اوه...چه خوشگل کردی...ات...تهیونگ خوشش نمیاد موهاتو باز میزاری..میگم....چیزه...اونا نمیدونن شما از هم طلاق گرفتید..باید زن و شوهر باشید...جلوی اونا البته....
در و پشت سرم بستم و اومدم تو اتاق خودم.....تا تونستم به صورتم چنگ زدم و گریه کردم...انگار دیوونه شده بودم...
معلومه آدم دیوونه میشه....وقتی شوهرت سابقت بغل دستته و هنوزم دوسش داری ولی نمیتونی بهش نزدیک بشی...
رفتن رو تخت....چشمامو گذاشتم رو هم و رفتم....
وقتی که چشمامو باز کردم ساعت ۵ بعد از ظهر بود...
اوه مهمونی ساعت ۷ شروع میشه..
با همون لباسای خوابم که یه شورتک و تاپ گشاد بود به امید اینکه کسی خونه نیست رفتم پایین...
موهام باز بود و تا زیر زانوم اومده بود....
از پله هارفتم پایین .....ولی نا خود آگاه تهیونگ رو دیدم که پشت کانتر نشسته و سرش تو گوشیه....
نگاهش به من افتاد.....
اوه....با این لباسا جلوشم؟
ای وای....نگاهشو از روم بر نمیداره....
_بیدار شدی...
+به شما مربوط نیست....
_چرا اینجوری میکنی....
+عادی ام...!
_تو نمیای اون مهمونی.
+میخوام بیام اتفاقا....
_ات..دهن منو باز نکنن..
+من مشکلی ندارم...با اینکه از هلن بخوای خواستگاری کنی...جلوی جمع ب*ب*وسیش...چون امروز خودت گفتی که نا دیگه با هم هیچ نسبتی نداریم ک نخواهیم داشت!
_چی میگیی ات؟؟
+من پیش هالکم...با شما کاری ندارم...
_جرئت داری بهش نگاه کن!
+میکنم...چرا نباید بکنم....شاید در آینده کاپل خوبی بشیم...
اون میاد منو میگیره....تو هم خواهرشو میگیری....به همین آسونی....
هرچی میگفتم حرصی تر میشد....
که اومد طرفم....طوری که چسبیده بودم به نرده ها....
موهای بلندم و دور دستش پیچید...
_این لعنتیا رو باز نمیزاری فهمیدی؟
+اتو گذاشتم داغ شه...اتفاقا میخوام صافشون کنم....به تو ارتباطی نداره که من چیکار میکنم....خودت گفتی ما یه زن و مرد جداییم...
_اتت(حرص)
نفس نفس میزد و رگای پیشونیش باد کرده بود.....
از پله ها رفتم بالا و تو اتاقم....
یه پیراهن مشکی یقه قایقی و تا روی زانو پوشیدم....
موهامو صاف کردم....اکسسوری هامو انداختم و کفشای پاشنه ۱۰ سانتیمو هم پوشیدم....
یه آرایش ساده هم کرد..
چرا کوک و یونا نبودن؟
÷ات حاضر شدی؟
+عه کی اومدی....
÷اوه اوه...چه خوشگل کردی...ات...تهیونگ خوشش نمیاد موهاتو باز میزاری..میگم....چیزه...اونا نمیدونن شما از هم طلاق گرفتید..باید زن و شوهر باشید...جلوی اونا البته....
۳۶.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.