P2
P2
دستشو گرفتم بین دستام....
دستای کشیده و خوش حالتش که الان بخاطر دمای بدنش داغ شده بود....
بوسه ای عنیق به دستاش زدم و اشکام جازی شدن....سطل آب و دستمال کنارش رو برداشتم و شروع کروم به پاشویه کردنش...
دستمال رو آغشته به آب کردم و گذاشتم رو پیشونیش....
بدنش لرزید و احتمال سردشع....
حالا چرا بیهوش شده از شدت تب.....
الهی من میمردم و تو اینجوری عذاب نمیکشیدی...
دما سنج رو داخل دهنش گذاشتم که دمای ۳۸ درجه رو نشون میداد...یه لحظه دلم برای موقع هایی که منو مامان صدا میزد و منم پسرم صداش میکردم تنگ شد....
اشکام میریختن....
+چرا...ازدواج نمیکنی باهاش....میخوای منو عذاب بدی؟
+بیدار شو.....نمیتونم اینجوری ببینمت....
وقتی اینجوری میبینمت....دنیا رو سرم خراب میشه تهیونگگ(گریه)
تو تنها کس منی تو این زندگی....که الانم نیستی...ولی بیدار شو...و خوب شو هرچی زودتر....
در طی حرف زدن باهاش دستش توی دستام بود .....موهای عرق کردمو بالا دادم و عرق روی پیشونیشو خشک کردم.......
قرص رو از تو ورقش بیرون آوردم....قرص تب بر بود...
چند بلر تکونش دادم تا بیدار شه و قرص رو بهش بدم....مهم نبود اگه بیدار میشد و من میدید....فقط میخواستم هرچی زودتر خوب شه...
+ت...تهیونگ؟
تهیونگ!اسمی که فقط چند روز به زبونم نیاورده بودم و برام عین مواد شده بود و منم بهش معتاد بودم.....به دیدنش...به صدا زدن اسمش....
+تهیونگ....چشماتو باز کن...لطفااا(گریه)
چشماشو باز کرد خیلی آروم ..
+ا..این قرص رو بخورید لطفا....
قرص رو تو دهنش گذاشتن و بهش آب دادم.....و دوباره گرفت خوابید....گمون نکنم متوجه من شده باشه....
خیلی خوابم میومد و خسته بودم....ولی میخواستم تا زنانی که خوب بشه پیشش بمونم.......
........ساعت تقریبا ۵ صبح بود و من کل تایم تهیونگ رو پاشویه میکردم...دمای بدنش به دمای عادی برگشته بود...چشماشو باز کرد....
با تردید نگاهم کرد..
_ات؟
+جا..بله؟
_چرا این همه وقت بالاسرم موندی؟
میزاشتی میمردم.....
+(اشک)
اومد سمتم که حالت تهوع گرفتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی تو اتاقش....
_ات...چیشد یهو؟
+ه..هیچی......
اومد دستمو گرفت و نشوند رو تخت.....
۵ دقیقه تو سکوت بودیم.....
_انقدر...انقدر کارای سنگین انجام نده....فشار نیار به خودت زیاد....
+چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
_هه..چی میگی؟
+تو که هنوزم دوسش داری...
_کافیه...ما دیگه طلاق گرفتیم...نمیخوام بیشتر از این خودمو عذاب بدم...خودت دادخواست دادی....منو تو یه زن و مرد جدا از همیم که هیچ نسبتی با هم نداریم...
در حالی که سرمو بین دستام گرفته بودم بالا اوردمش...
_ممنون که کل شب بالا سرم بودی....
+امشب اگه بخوای میتونی به هلن اعتراف کنی....موقعیت خوبیه...
من میرم....خداحافظ...
دستشو گرفتم بین دستام....
دستای کشیده و خوش حالتش که الان بخاطر دمای بدنش داغ شده بود....
بوسه ای عنیق به دستاش زدم و اشکام جازی شدن....سطل آب و دستمال کنارش رو برداشتم و شروع کروم به پاشویه کردنش...
دستمال رو آغشته به آب کردم و گذاشتم رو پیشونیش....
بدنش لرزید و احتمال سردشع....
حالا چرا بیهوش شده از شدت تب.....
الهی من میمردم و تو اینجوری عذاب نمیکشیدی...
دما سنج رو داخل دهنش گذاشتم که دمای ۳۸ درجه رو نشون میداد...یه لحظه دلم برای موقع هایی که منو مامان صدا میزد و منم پسرم صداش میکردم تنگ شد....
اشکام میریختن....
+چرا...ازدواج نمیکنی باهاش....میخوای منو عذاب بدی؟
+بیدار شو.....نمیتونم اینجوری ببینمت....
وقتی اینجوری میبینمت....دنیا رو سرم خراب میشه تهیونگگ(گریه)
تو تنها کس منی تو این زندگی....که الانم نیستی...ولی بیدار شو...و خوب شو هرچی زودتر....
در طی حرف زدن باهاش دستش توی دستام بود .....موهای عرق کردمو بالا دادم و عرق روی پیشونیشو خشک کردم.......
قرص رو از تو ورقش بیرون آوردم....قرص تب بر بود...
چند بلر تکونش دادم تا بیدار شه و قرص رو بهش بدم....مهم نبود اگه بیدار میشد و من میدید....فقط میخواستم هرچی زودتر خوب شه...
+ت...تهیونگ؟
تهیونگ!اسمی که فقط چند روز به زبونم نیاورده بودم و برام عین مواد شده بود و منم بهش معتاد بودم.....به دیدنش...به صدا زدن اسمش....
+تهیونگ....چشماتو باز کن...لطفااا(گریه)
چشماشو باز کرد خیلی آروم ..
+ا..این قرص رو بخورید لطفا....
قرص رو تو دهنش گذاشتن و بهش آب دادم.....و دوباره گرفت خوابید....گمون نکنم متوجه من شده باشه....
خیلی خوابم میومد و خسته بودم....ولی میخواستم تا زنانی که خوب بشه پیشش بمونم.......
........ساعت تقریبا ۵ صبح بود و من کل تایم تهیونگ رو پاشویه میکردم...دمای بدنش به دمای عادی برگشته بود...چشماشو باز کرد....
با تردید نگاهم کرد..
_ات؟
+جا..بله؟
_چرا این همه وقت بالاسرم موندی؟
میزاشتی میمردم.....
+(اشک)
اومد سمتم که حالت تهوع گرفتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی تو اتاقش....
_ات...چیشد یهو؟
+ه..هیچی......
اومد دستمو گرفت و نشوند رو تخت.....
۵ دقیقه تو سکوت بودیم.....
_انقدر...انقدر کارای سنگین انجام نده....فشار نیار به خودت زیاد....
+چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
_هه..چی میگی؟
+تو که هنوزم دوسش داری...
_کافیه...ما دیگه طلاق گرفتیم...نمیخوام بیشتر از این خودمو عذاب بدم...خودت دادخواست دادی....منو تو یه زن و مرد جدا از همیم که هیچ نسبتی با هم نداریم...
در حالی که سرمو بین دستام گرفته بودم بالا اوردمش...
_ممنون که کل شب بالا سرم بودی....
+امشب اگه بخوای میتونی به هلن اعتراف کنی....موقعیت خوبیه...
من میرم....خداحافظ...
۳۸.۴k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.