"بازی"
"بازی"
🕶part:21🕶
چشاشو باز کرد....سرش درد میکرد....ی جای ناآشنا بود...گیج به اطرافش نگاه میکرد....رو زمینی سرد بود وسط اتاقی خالی که با یک لامپ روشن مونده
طولی نکشید که در باز شد و فردی با کت و شلوار وارد شد
نمیشناخت اون شخص کیه ولی قیافه ای جدی به خودش گرفت....انگاری تمرینات و حرف های شوگا روش تاثیر گذاشتن
از جاش بلند شد و به فرد روبه روش خیره شد
جیمین:تو دیگه کدوم خری هستی
_:کسی که تورو به اینجا آورد
جیمین:هه...با ترسویی؟
_:هرکس روش های خودشو داره
جیمین:روباه های مکار هم روش های خوبی دارنااا
_:هرچی میخوای بگو...مهم نیست...مهم اینه که تو واسه ۵ روز مهمون ما هستی...
جیمین:اونوقت برا چی؟
_:چون من باید برنده ی بازی بشم
جیمین بلند خندید و با تمسخر نگاش کرد
جیمین:تو و برنده شدن؟واهای خیلی خنده دار بود واقعا
_:بعد ازینکه برنده شدم ببینم میتونی بخندی یا نه
جیمین:عجب احمقیه ها....شوخی میکنی با من یا خودتو خنگ نشون میدی؟ پسر آگوست دی رو دزدیدی و توقع زنده موندن و نهه تازه برنده شدن هم داری؟....نه بابا خنگ از تو الگو گرفته
_:قرار نیست آگوست دی چیزی بفهمه
جیمین:خب دیگه هرهرهر خیلی حرف زدیم بیا کارتو تموم کنیم
جیمین رفت سمتش و تا خواست حرکتی بزنه دوتا بادیگارد نمایان شدن
_:هروقت کارت با اینا تموم شد من درخدمتتم
جیمین:منو از هیچی نترسون...توهم آماده ی خدمت کردن بهم باش
مرد فاصله گرفت و اون دوتا بادیگارد رفتن سمت جیمین...به دلیل مهارت های خوبی که از پدرش یاد گرفت تونست راحت اونها رو زمین بندازه...شوگا مهارت های رزمی اش با همه فرق میکرد...هرکسی این مهارت هارو بلد نبود و مهارت های آسونی هم نبودن...شوگا سخت با جیمین کار کرد و الان نتیجه داد....
جیمین:فک کنم یادت رفت پسر آگوست دی ام و نه فقط این دوتا بزغاله بلکه اگه ۱۰۰ نفر دیگه هم بیاری همه رو با خودت مثل توپ پرتاب میکنم...
🕶part:21🕶
چشاشو باز کرد....سرش درد میکرد....ی جای ناآشنا بود...گیج به اطرافش نگاه میکرد....رو زمینی سرد بود وسط اتاقی خالی که با یک لامپ روشن مونده
طولی نکشید که در باز شد و فردی با کت و شلوار وارد شد
نمیشناخت اون شخص کیه ولی قیافه ای جدی به خودش گرفت....انگاری تمرینات و حرف های شوگا روش تاثیر گذاشتن
از جاش بلند شد و به فرد روبه روش خیره شد
جیمین:تو دیگه کدوم خری هستی
_:کسی که تورو به اینجا آورد
جیمین:هه...با ترسویی؟
_:هرکس روش های خودشو داره
جیمین:روباه های مکار هم روش های خوبی دارنااا
_:هرچی میخوای بگو...مهم نیست...مهم اینه که تو واسه ۵ روز مهمون ما هستی...
جیمین:اونوقت برا چی؟
_:چون من باید برنده ی بازی بشم
جیمین بلند خندید و با تمسخر نگاش کرد
جیمین:تو و برنده شدن؟واهای خیلی خنده دار بود واقعا
_:بعد ازینکه برنده شدم ببینم میتونی بخندی یا نه
جیمین:عجب احمقیه ها....شوخی میکنی با من یا خودتو خنگ نشون میدی؟ پسر آگوست دی رو دزدیدی و توقع زنده موندن و نهه تازه برنده شدن هم داری؟....نه بابا خنگ از تو الگو گرفته
_:قرار نیست آگوست دی چیزی بفهمه
جیمین:خب دیگه هرهرهر خیلی حرف زدیم بیا کارتو تموم کنیم
جیمین رفت سمتش و تا خواست حرکتی بزنه دوتا بادیگارد نمایان شدن
_:هروقت کارت با اینا تموم شد من درخدمتتم
جیمین:منو از هیچی نترسون...توهم آماده ی خدمت کردن بهم باش
مرد فاصله گرفت و اون دوتا بادیگارد رفتن سمت جیمین...به دلیل مهارت های خوبی که از پدرش یاد گرفت تونست راحت اونها رو زمین بندازه...شوگا مهارت های رزمی اش با همه فرق میکرد...هرکسی این مهارت هارو بلد نبود و مهارت های آسونی هم نبودن...شوگا سخت با جیمین کار کرد و الان نتیجه داد....
جیمین:فک کنم یادت رفت پسر آگوست دی ام و نه فقط این دوتا بزغاله بلکه اگه ۱۰۰ نفر دیگه هم بیاری همه رو با خودت مثل توپ پرتاب میکنم...
۴.۸k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.