ماجرای محجبه شدن خانم غزاله
ماجرای محجبه شدن خانم غزاله
بسم الله الرحمن الرحیم
من از یه خانواده ی غیر مذهبی هستم...یعنی نه خواهرام نه هیچ کدوم از دخترای فامیل حجاب ندارن و نماز هم نمیخونن...تنها مادرم و خاله هام اهل نماز و روسری هستن...منم مثل بقیه ی دخترای فامیل بودم...همیشه میگفتم حجاب مو واجب نیست و چیز مسخره ایه!اصلا دید خوبی نسبت به چادریا نداشتم! همیشه بنظرم آدمای افسرده و نامرتبی بودن،تا اینکه موقع کنکور شد...برای اولین بار قبولیمو از ته دل سپردم دست خدا ،و با رتبه ی خوبی فقه و حقوق قبول شدم...وارد دانشگاه شدم...همون ترم اول به سمت دوتا از بچه ها کشیده شدم،با اینکه حجابشون کامل بود خیلی خوب برخورد میکردن ،با روی باز منو بعنوان دوست پذیرفتن یکیشون از اول چادری بود همیشه روسریای رنگی و قشنگمیپوشید و مرتب بود ، اون یکی هم حجابش کامل بود و قبل از من چادری شد...کم کم گذشت،با دوستام هرچند وقت یه بار در مورد حجاب بحث میکردیم،من مطمئن بودم حجاب مو واجب نیست!قرار شد تحقیق کنیم...من تحقیق کردم...چندین ماه از نظر روانشناسی و جامعه شناسیو دینی حجاب و بررسی کردم...تا به این نتیجه رسیدم که واقعا چیز خیلی خوبیه! اما هنوز جرأتشو نداشتم و میترسیدم کم بیارم وقتی به یقین رسیده و بودم و حجاب نداشتم خیلی ناراحت یودم و اذییت میشدم،من دختری نبودم که به یقین برسم و عمل نکنم...تا اینکه روز تولد امام حسن شد...اون روز دیگه شکستم...تصمیممو گرفتم و بقیشو سپردم دست آقا و خدا، گفتم یا امام حسن من چادر میدارم اما توام کمکم کن ، به امید کمک تو و اهل بیت و خدا دارم پا تو این راه میذارم پس کمک حالم شو.... نمازمو بطور جدی شروع کردم...وقتی همون روز تصمیممو به مادرم گفتم،اصلا با چادر موافق نبود..میگفت با مانتو حجاب داشته باش بعد کم کم چادر و انتخاب کن...منتها من گفتم چادر ولاغیر...از فرداش با چادر قدیمی و سنگین و ساده مامانم رفتم دانشگاه،همه شوکه شده بودن...بعضیا سعی کردن منصرفم کنن...بعضی از نزدیکانم مسخرم میکردن...من فقط لبخند میزدم...همون روز اول فهمیدم چادر سر کردن بلدی نمیخواد ، عشق میخواد ، همونطور که من چادر ساده و سنگین مادرمو همون روز اول به راحتی جمع و جور کردم...بهم کاملا اثبات شد،اهل بیت هیچوقت آدمو تنها نمیذارن،خدا همیشه و همیشه حواسش به آدم هست،یک قدم ساده و یک تصمیم ، اونوقت میبینیم خدا چطور صد قدم برامون برمیداره...حالا من همه چیز دارم، حسبنا الله...!
دوتا دوستمم دیگه تنها دوستم نیستن،خواهرمن،خواهر شرعی و واقعی...همین امسال عید غدیر تو نجف توی صحن پدرمون امیرالمومنین(ع) واقعا و شرعا باهم خواهر شدیم
الحمد لله❤
بسم الله الرحمن الرحیم
من از یه خانواده ی غیر مذهبی هستم...یعنی نه خواهرام نه هیچ کدوم از دخترای فامیل حجاب ندارن و نماز هم نمیخونن...تنها مادرم و خاله هام اهل نماز و روسری هستن...منم مثل بقیه ی دخترای فامیل بودم...همیشه میگفتم حجاب مو واجب نیست و چیز مسخره ایه!اصلا دید خوبی نسبت به چادریا نداشتم! همیشه بنظرم آدمای افسرده و نامرتبی بودن،تا اینکه موقع کنکور شد...برای اولین بار قبولیمو از ته دل سپردم دست خدا ،و با رتبه ی خوبی فقه و حقوق قبول شدم...وارد دانشگاه شدم...همون ترم اول به سمت دوتا از بچه ها کشیده شدم،با اینکه حجابشون کامل بود خیلی خوب برخورد میکردن ،با روی باز منو بعنوان دوست پذیرفتن یکیشون از اول چادری بود همیشه روسریای رنگی و قشنگمیپوشید و مرتب بود ، اون یکی هم حجابش کامل بود و قبل از من چادری شد...کم کم گذشت،با دوستام هرچند وقت یه بار در مورد حجاب بحث میکردیم،من مطمئن بودم حجاب مو واجب نیست!قرار شد تحقیق کنیم...من تحقیق کردم...چندین ماه از نظر روانشناسی و جامعه شناسیو دینی حجاب و بررسی کردم...تا به این نتیجه رسیدم که واقعا چیز خیلی خوبیه! اما هنوز جرأتشو نداشتم و میترسیدم کم بیارم وقتی به یقین رسیده و بودم و حجاب نداشتم خیلی ناراحت یودم و اذییت میشدم،من دختری نبودم که به یقین برسم و عمل نکنم...تا اینکه روز تولد امام حسن شد...اون روز دیگه شکستم...تصمیممو گرفتم و بقیشو سپردم دست آقا و خدا، گفتم یا امام حسن من چادر میدارم اما توام کمکم کن ، به امید کمک تو و اهل بیت و خدا دارم پا تو این راه میذارم پس کمک حالم شو.... نمازمو بطور جدی شروع کردم...وقتی همون روز تصمیممو به مادرم گفتم،اصلا با چادر موافق نبود..میگفت با مانتو حجاب داشته باش بعد کم کم چادر و انتخاب کن...منتها من گفتم چادر ولاغیر...از فرداش با چادر قدیمی و سنگین و ساده مامانم رفتم دانشگاه،همه شوکه شده بودن...بعضیا سعی کردن منصرفم کنن...بعضی از نزدیکانم مسخرم میکردن...من فقط لبخند میزدم...همون روز اول فهمیدم چادر سر کردن بلدی نمیخواد ، عشق میخواد ، همونطور که من چادر ساده و سنگین مادرمو همون روز اول به راحتی جمع و جور کردم...بهم کاملا اثبات شد،اهل بیت هیچوقت آدمو تنها نمیذارن،خدا همیشه و همیشه حواسش به آدم هست،یک قدم ساده و یک تصمیم ، اونوقت میبینیم خدا چطور صد قدم برامون برمیداره...حالا من همه چیز دارم، حسبنا الله...!
دوتا دوستمم دیگه تنها دوستم نیستن،خواهرمن،خواهر شرعی و واقعی...همین امسال عید غدیر تو نجف توی صحن پدرمون امیرالمومنین(ع) واقعا و شرعا باهم خواهر شدیم
الحمد لله❤
۵.۶k
۰۱ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.